جناب مارمولک
اینجانب به اطلاع می رساند که :
سلام ای مارمولکی که هر روز صبح در روشویی به انتظار مادرم می ایستی تا با فریاد او لرزه بر تن نحیف ما بیندازی تا صبح را اول با نام خدا و بعد با یاد تو آغاز کنیم !
ای زیبا ، هنگامی که از دیوارهای خوابگاه و کلاس بالا می روی ، با چسبیدن به سقف چه بالامقام جلوه می نمایی و همگان را به نظاره می افکنی !
و چه لحظه شیرینی را به یادگار می گذاری هنگامی که فریاد دوستان در استقبال از تو بلند می شود :
وای ی ی ! م م مارمولک !
آن ها با دیدن تو چنان به هیجان می آیند و قلبشان در سینه به طپش در می آید که دقیقه ها به بالا و پایین می جهند و گاهی از شوق دیدار تو بی هوش می شوند .
و چه شیرین است لحظه ای که با وحشت و تقدیم یک دمپایی هر چند کهنه به من ، که برایم بسیار باارزش است مرا بسیار خوشحال می کنند و از من یاری می طلبند .....
و من نیز با هیجانی وصف ناشدنی و حمله ای غافلگیرانه تو را از پای در می آورم ......
از خودم خجالت می کشم ....
لطفا مرا ببخش ، ولی دوستانم پاره های جگر من هستند و من جانم را برایشان فدا خواهم کرد ، من در آن لحظه دردناک پا روی احساساتم خواهم گذاشت و به ناچار بلیط آخرت را برای تو صادر خواهم کرد ....
و چه دردناک است آن لحظه ! ای کاش می توانستم تو را همراهی کنم در این سفر !
لطفا مرا ببخش ای باوفا ......
پایان