خطبه 3 نهج البلاغه ( معروف به شقشقیه ) :: Global Village😊💕

Global Village😊💕

Our motto: All human's in the world are equal

Global Village😊💕

Our motto: All human's in the world are equal

Global Village😊💕

👈 هنگامی که در این وبلاگ حضور داری با خود صادق باش ، گوش ها ، چشم ها و لب های خود را لحظه ای از قید شیطان درون خود آزاد ساز !😉

خداوند حقیقت را می بیند اما صبر می کند ..... من عاشق خدایم هستم دعا کنید هر چه زودتر به عشقم برسم😘

گاهی انسان مطالب ساده و ابتدایی و تکراری را نیز به سادگی فراموش میکند ، پس لطفا فقط ببین !😉

در این وبلاگ پذیرفتن هیچ چیز اجباری نیست..... روزی یک نفر هم چشمهایش به دیدن یک کلمه قرآن روشن شود ، برای این بنده ی حقیر کافی ست... دیگر چیزی نمی خواهم😊


*بعد از نماز یادتون نره !سى و چهار مرتبه اَللّهُ اَکْبَرُ و سى و سه مرتبه اَلْحَمْدُلِلّهِ و سى و سه مرتبه سُبْحانَ اللّهِ بگوید و در بعضى روایات سُبْحانَ اللّهِ پیش از اَلْحَمْدُلِلّهِ وارد شده .*

تبلیغات
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۴ فروردين ۰۰، ۱۶:۰۲ - زیاده متابعین
    good luck
نویسندگان
پیوندها

خطبه 3 نهج البلاغه ( معروف به شقشقیه )

 

این خطبه معروف به شقشقیه است و متشمل بر شکایت در امر خلافت و سپس ترجیح دادن شکیبایى در برابر آن و آنگاه بیعت مردم با او مى باشد.

 

به خدا سوگند! او پیراهن خلافت را بر تن کرد در حالى که خوب مى دانست موقعیت من در مساله خلافت همچون محور سنگ آسیاب است (که بدون آن هرگز گردش نمى کند)، سیل خروشان (علم و فضیلت) از دامنه کوهسار وجودم پیوسته جارى است و مرغ (دورپرواز اندیشه) به قله (وجود) من نمى رسد (چون چنین دیدم)، در برابر آن پرده اى افکندم و پهلو از آن تهى نمودم و پیوسته در این اندیشه بودم که آیا با دست بریده (و نداشتن یار و یاور، به مخالفان) حمله کنم یا بر این تاریکى کور، صبر نمایم، همان ظلمت و فتنه اى که بزرگسالان را فرسوده، کودکان خردسال را پیر و مردم باایمان را تا واپسین دم زندگى و لقاى پروردگار رنج مى دهد.

 

سرانجام دیدم بردبارى و شکیبایى در برابر این مشکل، به عقل و خرد نزدیکتر است، به همین دلیل شکیبایى پیشه کردم (نه شکیبایى آمیخته با آرامش خاطر، بلکه) در حالى که گویى در چشمم خاشاک بود و استخوان راه گلویم را گرفته بود، چرا که با چشم خود مى دیدم میراثم به غارت مى رود!

خطبه در یک نگاه:

 

این خطب ه از مهمترین خطبه هاى نهج البلاغه است و چون مسائل مربوط به خلافت بعد از رسول خدا (ص) را بى پرده شرح مى دهد براى گروهى جنجال برانگیز شده است.

 

نکته هایى در این خطبه وجود دارد که در هیچ یک از خطبه هاى نهج البلاغه نیست و در عین کوتاهى، یک دوره تاریخ اسلام مربوط به عصر خلفاى نخستین در آن خلاصه شده است.

 

تحلیلهاى دقیق و جالبى دارد که براى صاحب نظران، بسیار قابل مطالعه است و نکاتى در آن دیده مى شود که در هیچ جاى دیگر دیده نخواهد شد.

 

قبل از ورود در شرح و تفسیر این خطبه اشاره به چند نکته لازم به نظر مى رسد:

 

1- نام خطبه: نام این خطبه از جمله آخر آن گرفته شده است که امام (ع) در پاسخ تقاضاى ابن عباس براى ادامه خطبه، به او فرمود: (تلک شقشقه هدرت ثم قرت) که معادل آن در فارسى چنین است: (این شعله آتشى بود که از دل زبانه کشید و فرو نشست) و به این ترتیب درخواست ابن عباس را براى ادامه سخن رد کرد، چون حال و هوایى که امام (ع) را براى بیان آن سخنان آتشین و حساس آماده کرده بود تغییر یافت، زیرا کسى از میان جمعیت برخاست و نامه اى به دست حضرت داد و فکر امام (ع) را به مسائل دیگرى متوجه ساخت.

 

2- زمان صدور: در مورد زمان صدور این خطبه در میان شارحان نهج البلاغه گفتگوست، بعضى مانند محقق خویى معتقدند: از محتواى خطبه و همچنین اسناد و طرق آن استفاده مى شود که این سخنان را در اواخر عمر شریفش بعد از ماجراى جنگ جمل و صفین و نهروان و پیکار با ناکثین و قاسطین و مارقین ایراد فرموده و انصافا محتواى خطبه نیز این نظر را تایید مى کند.

 

3- مکان ایراد خطبه: جمعى از شارحان نهج البلاغه از ذکر مکان صدور خطبه خاموشند ولى بعضى معتقدند که امام (ع) آن را بر فراز منبر مسجد کوفه ایراد فرموده و ابن عباس مى گوید: امام (ع) آن را در (رحبه) ایراد فرمود و این در موقعى بود که سخن از مساله خلافت به میان آمد، طوفانى در قلب مبارک امام (ع) برخاست و این سخنان را ایراد فرمود.

 

4- سند خطبه: در مورد سند خطبه نیز گفتگوست.

 

بعضى گفته اند: این خطبه از خطبه هاى متواتر است و بعضى به عکس، گفته اند این خطبه از على (ع) نیست و او هرگز از مساله خلافت شکایت نکرده، بلکه ساخته و پرداخته سیدرضى مى باشد.

 

شارح معروف، ابن میثم بحرانى مى گوید: این دو ادعا هر دو باطل و در طریق افراط و تفریط است.

 

سند خطبه به حد تواتر نرسیده و از طرفى این ادعا که از سخنان سیدرضى است نیز بى پایه است (و حق این است که از عل ى (ع) صادر شده است).شکال تراشى در سند این خطبه، به خاطر این نیست که ضعف و فتورى در آن راه دارد و یا با سایر خطبه هاى نهج البلاغه از نظر ارزش متفاوت مى باشد، بلکه به عکس، چنان که خواهد آمد این خطبه داراى اسناد متعددى است که در بعضى از خطبه هاى بعضى نهج البلاغه این همه اسناد وجود ندارد.

 

تنها چیزى که سبب اشکال تراشى درباره خطبه شده است این است که با پیشداوریها و ذهنیت گروهى از افراد سازگار نیست.

 

آنها به جاى این که پیشداورى و ذهنیت خود را با آن اصلاح کنند، به فکر مخدوش کردن اسناد خطبه افتاده اند تا مبادا به ذهنیت آنها لطمه اى وارد شود.

 

به هر حال از جمله اسنادى که غیر از نهج البلاغه براى این خطبه ذکر شده، اسناد زیر است: الف- ابن جوزى در کتاب تذکره الخواص مى گوید: این خطبه را امام (ع) در پاسخ کسى ایراد فرمود که هنگامى که امام (ع) به منبر رفته بود از آن حضرت پرسید: ما الذى ابطا بک الى الان، چه چیز سبب شد که تا این زمان زمام خلافت را به دست نگیرى؟ این سخن نشان مى دهد که ابن جوزى طریق دیگرى براى این خطبه در اختیار داشته است، زیرا سوال این جوان در نهج البلاغه مطرح نیست حتما ابن جوزى از طریق دیگرى گرفته است.

 

ب- شارح م عروف ابن میثم بحرانى مى گوید: این خطبه را در دو کتاب یافتم که تاریخ تالیف آنها، قبل از تولد سیدرضى- ره- بوده است: نخست در کتاب الانصاف نوشته ابوجعفر ابن قبه شاگرد کعبى، که یکى از بزرگان معتزله است که وفات او قبل از تولد سیدرضى است.

 

دیگر این که نسخه اى از آن را یافتم که بر آن، خط ابوالحسن على بن محمد بن فرات وزیر المقتدر بالله بود و این، شصت و چند سال قبل از تولد سیدرضى بوده است.

 

سپس مى افزاید: بیشترین گمان من این است که آن نسخه مدتى قبل از تولد ابن فرات نوشته شده بوده است.

 

ابن ابى الحدید نیز مى گوید: استادم واسطى در سال 603 از استادش ابن خشاب چنین نقل کرد که او در جواب این سوال که آیا این خطبه مجعول است؟ گفت: نه به خدا سوگند! من مى دانم که کلام امام (ع) است همانگونه که مى دانم اسم تو مصدق بن شبیب واسطى است.

 

من ادامه دادم و گفتم: بسیارى از مردم مى گویند این از سخنان سیدرضى است.

 

او در پاسخ گفت: سیدرضى و غیر سیدرضى کجا، و این بیان و این اسلوب ویژه کجا؟! ما رساله هاى سیدرضى را دیده ایم و روش و طریقه و فن او را در نثر شناخته ایم، هیچ شباهتى با این خطبه ندارد سپس افزود: به خدا سوگند من این خطبه را در کتابهایى یافت ه ام که دویست سال قبل از تولد سیدرضى تصنیف شده است.

 

من این خطبه را با خطوطى دیده ام که آنها را مى شناسم و مى دانم خط کدام یک از علما و اهل ادب است پیش از آن که پدر رضى متولد شود.

 

سپس ابن ابى الحدید مى گوید: من نیز خودم قسمت مهم این خطبه را در نوشته هاى استاد ابوالقاسم بلخى که از علماى بزرگ معتزله بود یافته ام و او معاصر المقتدربالله بود که مدت زیادى قبل از تولد سیدرضى مى زیسته است و نیز بسیارى از آن را در کتاب ابن قبه (که از متکلمان امامیه است) به نام الانصاف یافتم و او از شاگردان ابوالقاسم بلخى است و قبل از سیدرضى مى زیسته است.

 

مرحوم علامه امینى در الغدیر، جلد 7، صفحه 82 به بعد، این خطبه را از 28 کتاب، آدرس داده است.

 

محتواى خطبه: همانگونه که قبلا نیز اشاره شد این خطبه در تمام فرازهایش از مساله خلافت بعد از پیامبر اسلام (ص) سخن مى گوید و مشکلاتى را که در دوران خلفا به وجود آمد در عبارات کوتاه و پرمعنى و بسیار داغ و موثر شرح مى دهد و با صراحت، این حقیقت را بیان مى کند که بعد از رسول خدا (ص) او، از همه شایسته تر براى این مقام بود و شدیدا تاسف مى خورد که چرا خلافت از محور اصلى تغییر داده شد.

 

در پایان خطبه، دا ستان بیعت مردم را با خودش شرح مى دهد و اهداف پذیرش بیعت را در جمله هاى بسیار زیبا و الهام بخش بیان مى فرماید.شرح و تفسیر:

 

تحلیلى مهم پیرامون مساله خلافت: این خطبه- همانگونه که گذشت- به طوفانهاى سخت و سنگینى اشاره مى کند که بعد از رسول خدا (ص) براى تغییر محور خلافت انجام شد و شایسته ترین فرد را با تکیه بر دلیل و منطق براى جانشینى پیامبر (ص) نشان مى دهد و سپس به مشکلات عظیمى که به خاطر تخلف از این امر و از نص صریح پیامبر (ص) در امر خلافت براى مسلمین پدید آمد اشاره مى فرماید.

 

نخست شکایت خود را از نخستین مرحله خلافت بیان مى دارد و مى فرماید: به خدا سوگند او پیراهن خلافت را بر تن کرد در حالى که خوب مى دانست موقعیت من در مساله خلافت همچون محور سنگ آسیاست! (که بدون آن هرگز گردش نمى کند) (اما و الله لقد تقمصها فلان و انه لیعلم ان محلى منها محل القطب من الرحا).

 

بدون اشکال مرجع ضمیر (تقمصها) خلافت است و تعبیر به قمیص (پیراهن) شاید اشاره به این نکته باشد که او از مساله خلافت به عنوان پیراهنى براى پوشش و زینت خود بهره گرفت در حالى که این آسیاب عظیم، نیاز به محور نیرومندى دارد که نظام آن را در حرکت شدیدش حفظ کند و ا ز انحراف باز دارد و در نوسانات و بحرانها، حافظ آن باشد و به نفع اسلام و مسلمین بچرخد.

 

آرى خلافت پیراهن نیست، سنگ آسیاى گردنده جامعه است، خلافت نیاز به محور دارد، نه این که کسى او را بر تن کند و پوشش خود قرار دهد.

 

سپس دلیل روشنى براى این معنى ذکر مى کند که به هیچ وجه قابل انکار نیست، مى فرماید: سیلهاى خروشان و چشمه هاى (علم و فضیلت) از دامنه کوهسار وجودم پیوسته جارى است و مرغ (دورپرواز اندیشه) به قله (وجود) من نمى رسد (ینحدر عنى السیل، و لا یرقى الى الطیر).

 

تعبیر (به ینحدر، فرو مى ریزد و پایین مى آید)، (و لا یرقى، بالا نمى رود) که در دو جهت مختلف و در برابر هم قرار گرفته بیانگر نکته لطیف و ظریفى است و آن اینکه وجود امام، به کوه عظیمى تشبیه شده، که داراى قله بسیار مرتفعى است و طبیعت اینگونه کوهها و قله ها این است که نزولات آسمانى را در خود جاى مى دهد و سپس به صورت مستمر به روى زمینهاى گسترده و دشتها جارى مى سازد و گلها و گیاهان و درختان را بارور مى کند و از سوى دیگر هیچ پرنده دورپروازى، نمى تواند به آن راه یابد.

 

این تشبیه اشاره به همان چیزى است که در قرآن مجید درباره نقش کوهها در آرامش و آبادى زمین آمده: و الق ى فى الارض رواسى ان تمید بکم و انهارا و سبلا لعلکم تهتدون، خداوند در زمین، کوههاى محکم و ثابتى افکند تا اضطراب و لرزش آن را نسبت به شما بگیرد و نهرهایى (به وسیله آنها) ایجاد کرد و راههایى در آن قرار داد تا هدایت شوید.

 

آرى اگر شبکه کوههاى عظیم نبودند فشار درونى زمین از یکسو و تاثیر جاذبه ماه و خورشید و جزر و مد پوسته زمین از سوى دیگر و فشار وزش طوفانها از سوى سوم، آرامش را از انسانها مى گرفت و آبهایى که از آسمان نازل مى شد به صورت سیلاب عظیمى به دریاها مى ریخت و ذخیره آبى به صورت نهر و چشمه وجود نداشت.

 

وجود امام آگاه و بیدار و نیرومند و معصوم براى هر امت، مایه آرامش و انواع برکات است.

 

در ضمن، این تعبیر نشان مى دهد که هیچ کس را یاراى دستیابى به افکار بلند امام (ع) و اوج معرفت و کنه شخصیت آن حضرت نیست و به اسرار وجود او جز پیامبر اکرم (ص) که استاد بزرگ آن حضرت بود و امامان معصوم، پى نمى برد.

 

هر کس از یاران و اصحاب و پیروانش به اندازه پیمانه وجود خویش از این اقیانوس بزرگ بهره مى گیرد بى آن که کرانه ها و ژرفاى آن بر کسى روشن باشد.

 

این نکته نیز قابل توجه است که براى گردش سنگ آسیاب از وجود نهرها استفاده مى شود و ای ن نهرها از کوههاى عظیم سرچشمه مى گیرد، به علاوه سنگهاى آسیاب را از کوهها جدا مى کنند و ممکن است تعبیر فوق، اشاره اى به همه این معانى باشد، یعنى هم محورم و هم سنگ آسیابم و هم نیروى محرک آن، که چیزى جز علم و دانش سرشار نیست.

 

همچنین همانطور که اشاره شده، باید توجه داشت که قله هاى کوهها برکات آسمانى را به صورت برفها در خود جاى مى دهند و سپس به صورت تدریجى به زمینهاى تشنه مى فرستند و این مى تواند اشاره اى به قرب وجود على (ع) نسبت به سرچشمه وحى و بهره گیرى از دریاى بیکران وجود پیامبر (ص) باشد.

 

بعضى از شارحان تعبیر به سیل در جمله بالا را اشاره به علم و دانش بیکران على (ع) دانسته اند که پیامبر اسلام (ص) در حدیث معروف: (انا مدینه العلم و على بابها) به آن اشاره فرموده است و نیز در تفسیر آیه (قل ارایتم ان اصبح ماوکم غورا فمن یاتیکم بماء معین، بگو به من خبر دهید اگر آبهاى شما در زمین فرو رود چه کسى مى تواند آب جارى در دسترس شما قرار دهد)، از امام على بن موسى الرضا (ع) مى خوانیم که: (ماء معین) را به علم امام تفسیر فرمودند.

 

در اینجا چند سوال کوتاه پیش مى آید: نخست این که ممکن است گفته شود: چرا على (ع) در اینجا از خویشتن ت عریف کرده، در حالى که تعریف از خویش نکوهیده است (تزکیه المرء لنفسه قبیح).

 

ولى باید توجه داشت که میان خودستایى و معرفى کردن، فرق بسیار است.گاه مردم از شخصیت کسى بى خبرند و بر اثر ناآگاهى نمى توانند استفاده کافى از او کنند، در اینجا معرفى کردن چه از سوى خود و چه از سوى دیگران نه تنها عیب نیست بلکه عین صواب و طریق نجات است و همانند معرفیهایى است که یک طبیب در بالاى نسخه خود در مورد تخصصهاى طبیش مى کند که تنها، فایده راهنمایى مردم براى حل مشکلاتشان دارد نه جنبه خودستایى.

 

دیگر این که، جمله (ینحدر عنى السیل، و لا یرقى الى الطیر) یک ادعاست، دلیلش چیست؟ پاسخ این سوال از پاسخ سوال اول روشنتر است، زیرا هر کس کمترین ارتباطى با تاریخ اسلام و مسلمین دارد، مقام بى نظیر امیرمومنان على (ع) را در علم و دانش مى داند زیرا علاوه بر احادیث فراوانى که از پیغمبر اکرم (ص) در زمینه علم وسیع على (ع) نقل شده و علاوه بر این که همه علوم اسلامى طبق تصریح جمعى از دانشمندان اسلامى از وجود او سرچشمه گرفته و او بنیانگذار این علوم محسوب مى شود و علاوه بر این که در تمام دوران خلفا هر زمان مشکل مهمى در مسائل مختلف اسلامى پیش مى آمد و همه از حل آن عاجز مى ماندند، به على (ع) پناه مى برند و حل نهایى را از او مى خواستند، تنها مطالعه خطبه ها و نامه ها و کلمات قصار آن حضرت در نهج البلاغه براى پى بردن به این حقیقت کافى است.

 

هر انسان منصفى- چه مسلمان و چه غیر مسلمان- نهج البلاغه را به دقت مطالعه کند در برابر عظمت علمى آن حضرت سر تعظیم فرود مى آورد و مفهوم: ینحدر عنى السیل، و لا یرقى الى الطیر، سیل خروشان علم و دانش از کوهسار وجودم سرازیر است و پرنده تیزپرواز اندیشه ها به قله وجودم نمى رسد عملا بر او ظاهر و آشکار مى شود.

 

سوم این که چگونه آن حضرت از حوادثى که بعد از رسول خدا (ص) در امر خلافت واقع شد شکایت مى کند، آیا با مقام صبر و تسلیم و رضا منافات ندارد؟ پاسخ این سوال نیز پیچیده نیست.

 

صبر و تسلیم و رضا مطلبى است و بیان حقایق براى ثبت در تاریخ و آگاهى حاضران و آیندگان، مطلبى دیگر که نه تنها مانعى ندارد، بلکه گاهى از اوجب واجبات است و مسائل مربوط به خلافت درست از همین نمونه است.

 

در حقیقت مصالح مردم و جامعه اسلامى و نسلهاى آینده ایجاب مى کرده که امام (ع) این حقایق را بیان کند تا به دست فراموشى سپرده نشود.

 

سپس مى فرماید: (هنگامى که دیدم او پیشدستى کرد و خلافت را دربرگرفت) من در برابر آن پرده اى افکندم و پهلو از آن تهى کردم (و خود را کنار کشیدم) (فسدلت دونها ثوبا، و طویت عنها کشحا).

 

این تعبیر به خوبى نشان مى دهد که امام (ع) هنگامى که خود را در برابر این جریان دید، آماده درگیرى نشد و به دلایلى که در ذیل به آن اشاره مى شود بزرگوارانه از آن چشم پوشید و زاهدانه از آن کناره گیرى کرد.

 

ولى از سوى دیگر این فکر دائما روح او را آزار مى داد که در برابر این انحراف بزرگ چه باید انجام دهد و مسوولیت الهى خویش را چگونه پیاده کند؟ به همین دلیل اضافه مى کند: پیوسته در این اندیشه بودم که آیا با دست بریده (و نداشتن یار و یاور به مخالفان) حمله کنم یا بر این تاریکى کور، صبر نمایم؟ (و طفقت ارتئى بین ان اصول بید جذاء، او اصبر على طخیه عمیاء).

 

امام (ع) با این جمله، این حقیقت را روشن مى سازد که من هرگز مسوولیت خودم را در برابر امت و وظیفه اى که خدا و پیامبرش بر دوشم گذارده بودند فراموش نکرده، ولى چه کنم که در میان دو محذور، گرفتار بودم: محذور اول این که قیام کنم و با مخالفان، درگیر شوم در حالى که از یک سو، یار و یاور کافى نداشتم و از سوى دیگر این قیام موجب شکاف در میان مسلمین مى شد و فرصت به دست منافقان و دشمنانى مى داد که در انتظار چنین شرایطى بودند.

 

محذور دوم این که در آن محیط تاریک و ظلمانى صبر کنم.

 

تعبیر به (طخیه عمیاء) با توجه به این که (طخیه) خود به معنى ظلمت و تاریکى است اشاره به این است که گاهى ظلمتها شدید نیست و از خلال آن مى توان شبحى مشاهده کرد، ولى این ظلمت آنقدر شدید بود که باید ظلمت کورش نامید.

 

سپس توصیف بیشترى از شرایط آن زمان در سه جمله کوتاه و پرمعنى ارائه مى دهد و مى فرماید: ظلمت و فتنه اى که بزرگسالان را فرسوده و کودکان خردسال را پیر و مردم باایمان را تا واپسین دم زندگى و لقاى پروردگار رنج مى دهد (یهرم فیها الکبیر، و یشیب فیها الصغیر، و یکدح فیها مومن حتى یلقى ربه).

 

از این عبارات به خوبى روشن مى شود که یک رنج و درد عمومى، همه را تحت فشار قرار داده بود.

 

صغیران را پیر مى کرد و پیران را زمینگیر، ولى مومنان رنج مضاعفى داشتند چرا که مشکلات روزافزون جامعه اسلامى و خطراتى که از هر سو آن را تهدید مى کرد آنان را در اندوه عمیق و رنج بى پایانى فرو برده بود، همان درد و مصیبتى که با گذشت زمان و در مدت کوتاهى در عصر بنى امیه خود را نشان داد و بسیارى از زحمات پیامبر اکرم (ص) و مومنان راست ین نخستین را بر باد داد.

 

سرانجام، تصمیم گیرى خود را در برابر این (دوراهى) مشکل و خطرناک به این صورت بیان مى فرماید: سرانجام (بعد از اندیشه کافى و در نظر گرفتن تمام جهات) دیدم بردبارى و شکیبایى در برابر این مشکل، به عقل و خرد نزدیکتر است.

 

(فرایت ان الصبر على هاتا احجى).

 

به همین دلیل شکیبایى پیشه کردم (نه شکیبایى آمیخته با آرامش خاطر بلکه) در حالى بود که گویى چشم را خاشاک پر کرده و استخوان، راه گلویم را گرفته بود (فصبرت و فى العین قذى، و فى الحلق شجا).

 

این تعبیر ترسیم گویایى از نهایت ناراحتى امام در آن سالهاى پر درد و رنج مى باشد که نمى توانست چشم به روى حوادث ببندد و نه بگشاید و نیز نمى توانست فریاد کشد و سوز درون خود را آشکار سازد.

 

(چرا که با چشم خود مى دیدم میراثم به غارت مى رود!) (ارى تراثى نهبا).نکته ها:

 

1- چرا امام (ع) صبر را ترجیح داد؟! تاریخ به خوبى گواهى مى دهد که منافقان و دشمنان اسلام براى رحلت پیامبر (ص) دقیقه شمارى مى کردند و بسیارى از آنها معتقد بودند با رحلت آن حضرت یکپارچگى مسلمانان از میان مى رود و شرایط براى یک حرکت ضد انقلابى فراهم مى آید و قادر خواهند بود اسلام نوپا را در هم بشکنند، در چنین شرایطى اگر على (ع) براى گرفتن حق خویش یا به تعبیر دیگر باز گرداندن مسلمانان به اسلام راستین عصر پیامبر (ص) قیام مى کرد با توجه به تصمیمهایى که براى کنار زدن او از صحنه خلافت از پیش گرفته شده بود به یقین درگیرى، روى مى داد و صحنه جامعه اسلامى چنان آشفته مى شد که راه براى منافقان و دشمنان، جهت رسیدن به نیات سوئشان هموار مى گشت، گروههایى که به نام (اهل رده) بعد از رحلت پیامبر (ص) بلافاصله در برابر حکومت اسلامى قیام کردند و بر اثر یکپارچگى مردم سرکوب شدند، شاهد و گواه روشنى بر این معنى است.

 

در بعضى از تعبیرات که در تواریخ معروف اسلام آمده، مى خوانیم: (لما توفى رسول الله (ص) ارتدت العرب و اشرایت الیهودیه و النصرانیه و نجم النفاق و صار المسلمون کالغنم المطیره فى اللیله الشاتیه، هنگامى که پیامبر وفات یافت عرب (جاهلى) بازگشت خود را شروع کرد و یهود و نصارا سر برداشتند و منافقان آشکار گشتند و وارد صحنه شدند و مسلمانان همانند رمه چوپانى بودند که در یک شب سرد و بارانى زمستان، در بیابان، گرفتار شده اند.

 

) اینها همه از یک سو و از سوى دیگر قیام کردن با نداشتن یار و یاور، پیروزى را بر او مشکل مى کرد و شاید اگر قیام مى فر مود بسیارى از ناآگاهان، این قیام را نه براى مسائل مهم الهى، بلکه به خاطر مسائل شخصى تفسیر مى کردند.

 

ولى ضایعات و مشکلات فراوانى که از تغییر محور خلافت به وجود آمده بود روز به روز خود را بیشتر نشان مى داد و همین ها بود که به صورت خار و خاشاکى به چشم مولا (ع) مى نشست و همچون استخوانى گلویش را آزار مى داد.

 

این درسى است براى همه مسلمین در طول تاریخ که هرگاه احقاق حق خویش، موجب ضربه اى بر اساس و پایه دین شود باید از آن چشم بپوشند و حفظ اصول را بر همه چیز مقدم بشمرند و بر درد و رنجهاى ناشى از تضییع حقوق، صبر کنند و دندان بر جگر بفشارند.

 

شبیه همین معنى در خطبه 26 نیز آمده است که مى فرماید: فنظرت فاذا لیس لى معین الا اهل بیتى و اغضیت على القذى و شربت على الشجى، من نگاه کردم و دیدم براى گرفتن این حق یاورى به جز خاندان خویش ندارم چشمهاى پر از خاشاک را فرو بستم و با گلویى که گویى استخوان در آن گیر کرده بود و جرعه حوادث را نوشیدم.

 

2- چرا از خلافت تعبیر به ارث شده است؟ در عبارات فوق خواندیم که امام (ع) مى فرماید: من دیدم که میراثم به غارت مى رود.

 

در اینجا سوالى پیش مى آید که چرا از خلافت تعبیر به میراث شده است ؟! پاسخ این سوال با توجه به این نکته روشن مى شود و آن این که خلافت یک میراث الهى و معنوى است که از پیامبر (ص) به جانشینان معصومش مى رسد نه یک میراث شخصى و مادى و حکومت ظاهرى.

 

شبیه این تعبیر در آیات قرآن نیز دیده مى شود آنجا که زکریا از خداوند تقاضاى فرزندى مى کند که وارث او و وارث آل یعقوب باشد (و بتواند به خوبى از میراث نبوت و پیشوایى خلق پاسدارى کند) فهب لى من لدنک ولیا یرثنى و یرث من آل یعقوب.

 

در حقیقت این میراث متعلق به همه امت است ولى در اختیار امام و جانشین پیامبر (ص) قرار داده شده است.

 

در مورد کتب آسمانى مى خوانیم: ثم اورثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا، سپس کتاب (آسمانى) را به گروهى از بندگان برگزیده خود به میراث دادیم.

 

و از همین نظر در حدیث مشهور نبوى آمده است: (العلماء ورثه الانبیاء، دانشمندان وارثان پیامبرانند).

 

شاهد این سخن تاریخ گویاى زندگى على (ع) است، او عملا نشان داد که هیچگونه دلبستگى به مال و مقام ندارد و خلافت را- بدون انجام وظایف الهى- همانند کفش کهنه بى ارزش، یا آب بینى حیوانى مى دانست، چگونه ممکن است براى از دست رفتن آن چشمى پرخاشاک و گلویى گرفته، داشته باشد؟ بعضى احتمال داده اند که م نظور از این میراث غارت شده، فدک باشد که پیامبر (ص) براى دخترش زهرا- علیهاالسلام- گذارده بود و از آنجا که مال همسر در حکم مال شوهر است این تعبیر را بیان فرمود، ولى این احتمال بسیار بعید به نظر مى رسد چرا که تمام این خطبه، سخن از مساله خلافت است و این جمله نیز ناظر به آن است.

 

3- امام (ع) در گوشه خانه هیچ کس نمى تواند ضایعه عظیمى را که بر جهان اسلام از نشستن على (ع) در گوشه خانه وارد شد ارزیابى کند.

 

تنها در بعد علمى وقتى به نهج البلاغه نگاه کنیم که بخشى از خظبه ها و نامه ها و کلمات قصار آن حضرت را در مدت کوتاه خلافتش تشکیل مى دهد آن هم خلافتى که مملو از حوادث و ماجراهاى دردناک و جنگهاى پى درپى بود، مى توانیم حدس بزنیم که اگر آن 25 سال نیز على (ع) در میان امت بود و مردم از چشمه جوشان علم و دانش بى پایان او بهره مى بردند، چه آثار عظیمى براى مسلمانان جهان بلکه براى جامعه بشریت به یادگار مى ماند.ولى چه مى توان کرد که این فیض عظیم را از مسلمانان و بشریت گرفتند و ضایعه بزرگى که هرگز قابل جبران نیست در تاریخ روى داد.

 

4- چرا امام (ع) مساله خلافت را طرح مى کند؟ بعضى چنین مى پندارند که آیا بهتر نبود امام (ع) اصلا به سراغ مساله خلافت که مربوط به گذشته بود نمى رفت و آن را به دست فراموشى مى سپرد مبادا منشاء اختلاف بیشترى در میان مسلمانان گردد؟! نظیر همین سخن، امروز هم از سوى گروهى مطرح است و به مجرد این که سخن از خلافت بلافصل على (ع) به میان آید مى گویند براى حفظ وحدت مسلمین سکوت کنید و اینگونه مسائل را به فراموشى بسپارید، ما امروز با دشمنان بزرگى روبرو هستیم و پرداختن به این مسائل ما را در مبارزه با دشمنان مشترک تضعیف مى کند، اصولا اینگونه بحثها چه فایده اى مى تواند داشته باشد در حالى که پیروان هر یک از مذاهب تصمیم خود را گرفته و به راه خویش مى روند و بسیار بعید به نظر مى رسد که ادامه اینگونه بحثها سرچشمه اتحاد تازه اى شود.

 

در پاسخ این سوال لازم است دو نکته را یادآور شویم: الف- واقعیتهاى موجود هرگز نمى تواند حقیقتها را به فراموشى بسپارد.

 

این یک حقیقت است که علاوه بر تاکید شخص پیامبر (ص) بر خلاف على (ع) شایستگى او از هر نظر براى این امر بیشتر بود، حال چه حوادثى واقع شد که این مساله دگرگون گشت مطلبى جداگانه است.

 

بنابراین على (ع) که همه جا طرفدار حقیقت بود و با واقعیتهاى موجود که هماهنگ با حقیقت نبود ستیز داشت حق دارد که حقا یق مربوط به خلافت را بعد از رسول خدا بازگو کند تا محققان بعد از قرنها یا هزاران سال بتوانند منصفانه قضاوت کنند و اگر کسانى بخواهند از وضع موجود صرف نظر کرده و به حقایق بیندیشند قادر بر این امر باشند و راه مستقیم را در پرتو تحقیق خود پیدا کنند.

 

به هر حال هرگز نمى توان کسى را از بیان حقیقت بازداشت و به فرض که بتوانیم، حق چنین کارى را نداریم زیرا ضایعه بزرگى محسوب مى شود چرا که همیشه واقعیتهاى موجود با حقایق تطبیق نمى کند و گاه فاصله زیادى با آن دارد، آنچه هست همیشه به معنى آنچه باید باشد نیست.

 

اسلام به ما مى گوید ما باید به دنبال چیزى باشیم که باید باشد.

 

شک نیست که مساله خلافت و امامت بعد از پیامبر خدا (ص) یکى از اساسى ترین مباحث دینى ماست، خواه آن را جزء اصول دین بشماریم آنگونه که پیروان مکتب اهل بیت (ع) مى گویند، یا جزء فروع دین، هر چه هست مساله اى است که از نظر دینى سرنوشت ساز مى باشد و به هیچ وجه جنبه شخصى ندارد و بر خلافت آنچه برخى ناآگاهان مى اندیشند تنها یک بحث تاریخى مربوط به گذشت نیست، بلکه آثار زیادى براى امروز و فردا و فرداها دارد و مى تواند در بسیارى از مسائل مربوط به اصول و فروع اسلام اثر بگذارد و درست به همین دلیل على (ع) در دوران خلافت ظاهریش به طور مکرر متذکر این مساله شده است.

 

ب- آنچه مضر به وحدت و اتحاد صفوف مسلمانان است بحثهاى جنجالى و تعصب آلود و پرخاشگرانه است، ولى بحثهاى علمى و منطقى که طرفین، حدود و موازین علمى و منطقى را در آن رعایت کنند نه تنها مزاحم وحدت صفوف مسلمانان نیست بلکه در بسیارى از مواقع به آن کمک مى کند.

 

این سخن را به عنوان یک مطلب ذهنى نمى گوییم بلکه امرى است که آن را تجربه کرده ایم.

 

اخیرا در یکى از استانهاى ایران به مناسبت هفته وحدت جمعى از دانشمندان شیعه و اهل سنت در یک گردهمایى بزرگ در کنار هم نشستند و بخشهاى مهمى از مسائل مربوط به اختلاف اهل سنت و شیعه را مورد بررسى علمى قرار دادند و نتیجه آن بسیار جالب و چشمگیر بود، زیرا در بسیارى از مباحث، نظرها به هم نزدیک شد و اختلافها کمتر گردید و همه باور کردند که اگر اینگونه بحثها ادامه یابد کمک شایان توجهى به کمتر کردن فاصله ها و وحدت صفوف مى کند.

 

حتى درباره اختلاف میان ادیان آسمانى نیز اینگونه بحثها مفید و موثر و سبب کم شدن فاصله هاست و آنها که با اینگونه بحثها مخالفند در واقع ناآگاهانه به تشدید اختلافات و زیاد شدن فاصله ها کمک مى کنندترجمه:

 

این وضع همچنان ادامه داشت تا نفر اول به راه خود رفت (و سر به تیره تراب نهاد) و خلافت را بعد از خودش به آن شخص (یعنى عمر) پاداش داد سپس به گفته (شاعر معروف) اعشى تمثل جست: شتان ما یومى على کورها و یوم حیان اخى جابر بسى فرق است تا دیروزم امروز کنون مغموم و دى شادان و پیروز (در عصر رسول خدا چنان محترم بودم که از همه به آن حضرت نزدیکتر بودم ولى امروز چنان مرا منزوى ساختند که خلافت را یکى به دیگرى تحویل مى دهد و کارى به من ندارند)! راستى عجیب است او که در حیات خود از مردم درخواست مى کرد عذرش را بپذیرند و از خلافت معذورش دارند خود به هنگام مرگ، عروس خلافت را براى دیگرى کابین بست چه قاطعانه پستانهاى این ناقه را هر یک به سهم خود دوشیدند.

 

سرانجام آن را در اختیار کسى قرار داد که جوى از خشونت و سختگیرى بود با اشتباه فراوان و پوزش طلبى.

 

کسى که با این حوزه خلافت سروکار داشت به کسى مى ماند که بر شتر سرکشى سوار گردد، اگر مهار آن را محکم بکشد پرده هاى بینى شتر پاره مى شود و اگر آن را آزاد بگذارد در پرتگاه سقوط مى کند.

 

به خدا سوگند به خاطر این شرایط، مردم گرفتار عدم تعادل و سرکشى و عدم ثبات و حر کات نامنظم شدند من که اوضاع را چنین دیدم صبر و شکیبایى پیشه کردم، با این که دورانش طولانى و رنج و محنتش شدید بود.

 

شرح و تفسیر:

 

دوران خلیفه دوم: امام (ع) در بخش دیگرى از این خطبه به دوران خلیفه دوم اشاره کرده، مى فرماید: این وضع همچنان ادامه داشت تا نفر اول به راه خود رفت (و سر به تیره تراب نهاد) (حتى مضى الاول لسبیله) همان راهى که همه مى بایست آن را بپیمایند.

 

سپس مى افزاید: و او بعد از خودش خلافت را به آن شخص (یعنى عمر) پاداش داد! (فادلى بها الى فلان بعده).

 

(ادلى) از ماده (دلو) گرفته شده است و همانگونه که با دلو و طناب آب را از چاه مى کشند این واژه در مواردى به کار مى رود که چیزى را به عنوان جایزه یا رشوه یا حق الزحمه به دیگرى بدهند، قرآن مجید مى گوید: و تدلوا بها الى الحکام.

 

در اینجا ابن ابى الحدید معتزلى مى گوید: خلافت خلیفه دوم در حقیقت پاداشى بود که خلیفه اول در برابر کارهاى او داد.

 

او بود که پایه هاى خلافت ابوبکر را محکم ساخت و بینى مخالفان را بر خاک مالید، شمشیر زبیر را شکست و مقداد را عقب زد و سعد بن عباده را در سقیفه، لگدمال نمود و گفت: سعد را بکشید! خدا او را بکشد! و هنگامى که حباب بن منذر در رو ز سقیفه گفت: آگاهى و تجربه کافى در امر خلافت نزد من است (عمر) بر بینى او زد و وى را خاموش ساخت.

 

کسانى از هاشمیین را که به خانه فاطمه (ع) پناه برده بودند با تهدید خارج کرد و سرانجام مى نویسد: و لولاه لم یثبت لابى بکر امر و لا قامت له قائمه، اگر او نبود هیچ امرى از امور ابوبکر ثبات پیدا نمى کرد و هیچ ستونى براى او برپا نمى شد.

 

از اینجا روشن مى شود که تعبیر به ادلى چه نکته ظریفى را دربردارد، سپس امام به گفته شاعر (معروف) اعشى تمثل جست (ثم تمثل بقول الاعشى): شتان ما یومى على کورها و یوم حیان اخى جابر بسى فرق است تا دیروزم امروز کنون مغموم و دى شادان و پیروز اشاره به این که من در عصر رسول خدا چنان محترم بودم که از همه به آن حضرت نزدیکتر، بلکه نفس رسول خدا بودم ولى بعد از او چنان مرا عقب زدند که منزوى ساختند و خلافت رسول خدا را که از همه براى آن سزاوارتر بودم یکى به دیگرى تحویل مى داد.

 

بعضى نیز گفته اند منظور از تمثل به این شعر مقایسه خلافت خویش با خلفاى نخستین است که آنها در آرامش و آسایش بودند ولى دوران خلافت امام بر اثر دور شدن از عصر پیامبر (ص) و تحریکات گسترده دشمنان، مملو از طوفانها و حوادث دردناک بو د (البته این در صورتى است که اعشى حال خود را با حال شخص حیان مقایسه کرده باشد) سپس امام به نکته شگفت انگیزى در اینجا اشاره مى کند و مى فرماید: شگفت آور است او که در حیات خود از مردم مى خواست عذرش را بپذیرند و از خلافت معذورش دارند، خود به هنگام مرگ عروس خلافت را براى دیگرى کابین بست! (فیا عجبا!! بینا هو یستقیلها فى حیاته اذ عقدها لاخر بعد وفاته).

 

این سخن اشاه به حدیث معروفى است که از ابوبکر نقل شده که در آغاز خلافتش خطاب به مردم کرد و گفت: اقیلونى فلست بخیرکم، مرا رها کنید که من بهترین شما نیستم و بعضى این سخن را به صورت دیگرى نقل کرده اند: (ولیتکم و لست بخیرکم، مرا به خلافت برگزیده اند در حالى که بهترین شما نیستم) این روایت به هر صورت که باشد نشان مى دهد که او مایل به قبول خلافت نبود یا به گمان بعضى به خاطر این که نسبت به آن بى اعتنا بود و یا با وجود على (ع) خود را شایسته این مقام نمى دانست، هر چه باشد این سخن با کارى که در پایان عمر خود کرد سازگار نبود و این همان چیزى است که على (ع) از آن ابراز شگفتى مى کند که چگونه با این سابقه، مقدمات انتقال سریع خلافت را حتى بدون مراجعه به آرا و افکار مردم براى دیگرى فر اهم مى سازد.

 

در پایان این فراز مى فرماید: چه قاطعانه هر دو از خلافت، به نوبت، بهره گیرى کردند و پستانهاى این ناقه را هر یک به سهم خود دوشیدند (لشد ما تشطرا ضرعیها).

 

ضرع به معناى پستان است و تشطرا از ماده شطر به معناى بخشى از چیزى است.

 

این تشبیه جالبى است از کسانى که به تناوب از چیزى استفاده مى کنند زیرا ناقه (شتر ماده) داراى چهار پستان است که دو به دو پشت سر هم قرار گرفته اند و معمولا هنگام دوشیدن دو به دو مى دوشند و به همین دلیل در عبارت امام (ع) از آن تعبیر به دو پستان شده است و تعبیر به تشطرا اشاره به این است که هر یک از آن دو، بخشى از آن را مورد استفاده قرار داده و بخشى را براى دیگرى گذارده است و به هر حال این تعبیر نشان مى دهد که برنامه از پیش تنظیم شده بود و یک امر تصادفى نبود.

 

پاسخ به یک سوال: بعضى در اینجا گفته اند نظیر آنچه در مورد خلیفه اول گفته شده که از مردم مى خواست بیعت خود را باز پس بگیرند چون بهترین آنها نیست، در مورد على (ع) نیز در همین نهج البلاغه آمده است که بعد از قتل عثمان به مردم چنین فرمود: دعونى و التمسوا غیرى و ان ترکتمونى فانا کاحدکم و لعلى اسمعکم و اطوعکم لمن ولیتموه امرکم و ا نا لکم وزیرا خیر لکم منى امیرا، مرا واگذارید و به سراغ دیگرى بروید و اگر مرا رها کنید همچون یکى از شما هستم و شاید من شنواتر و مطیع تر از شما نسبت به کسى که او را براى حکومت انتخاب مى کنید باشم، و من وزیر و مشاور شما باشم براى شما بهتر از آن است که امیر و رهبرتان گردم.

 

در اینجا ابن ابى الحدید سخنى دارد و ما هم سخنى، سخن او این است که مى گوید: شیعه امامیه از این ایراد پاسخ گفته اند که میان گفتار ابوبکر و این گفتار على (ع) تفاوت بسیار است.

 

ابوبکر گفت من بهترین شما نیستم بنابراین صلاحیت براى خلافت ندارم زیرا خلیفه باید از همه، صالحتر باشد ولى على (ع) هرگز چنین سخنى را نگفت او نمى خواست با پذیرش خلافت، فتنه جویان فتنه برپا کنند.

 

سپس ابن ابى الحدید مى افزاید: این سخن در صورتى صحیح است که افضلیت، شرط امامت باشد (اشاره به این که ممکن است کسى بگوید لازم نیست امام افضل باشد، سخنى که منطق و عقل آن را هرگز نمى پسندد و گفتن آن مایه شرمندگى است).

 

ولى ما مى گوییم مطلب فراتر از این است.

 

اگر در همان خطبه 92 که به آن استدلال کرده اند دقت کنیم و تعبیراتى که در میان این جمله ها وجود دارد و در مقام استدلال حذف شده است در نظر بگیریم، دلیل گفتار على (ع) بسیار روشن مى شود.

 

او با صراحت مى فرماید: فانا مستقبلون امرا له وجوه و الوان لا تقوم له القلوب و لا تثبت علیه العقول، این که مى گویم مرا رها کنید و به سراغ دیگرى بروید براى این است که ما به استقبال چیزى مى رویم که چهره هاى مختلف و جهات گوناگونى دارد.

 

دلها در برابر آن استوار و عقلها ثابت نمى ماند (اشاره به این که د دستورات اسلام و تعالیم پیامبر (ص) در طول این مدت تغییراتى داده شده که من ناچارم دست به اصلاحات انقلابى بزنم و با مخالفتهاى گروهى از شما روبرو شوم) آنگاه مى افزاید: و ان الافاق قد اغامت و المحجه قد تنکرت، چرا که چهره آفاق (حقیقت) را ابرهاى تیره فرا گرفته و راه مستقیم حق، گم شده و ناشناخته مانده است.

 

سپس با صراحت جمله اى را بیان مى کند که جان مطلب در آن است، مى فرماید: و اعلموا انى ان اجبتکم رکبت بکم ما اعلم و لم اصغ الى قول القائل و عتب العاتب، بدانید اگر من دعوت شما را بپذیرم طبق آنچه مى دانم با شما رفتار مى کنم و به سخن این و آن و سرزنش سرزنش کنندگان گوش فرا نخواهم داد (بنابراین، بیعت با من براى شما بسیار سنگین است اگر آمادگى ندارید به سراغ دیگرى بروید).

 

شاهد این که على (ع) افضلیت را در امر خلافت لازم و واجب مى شمرد، این است که در خطبه دیگرى مى فرماید: ایها الناس ان احق الناس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامر الله فیه، اى مردم شایسته ترین مردم براى امامت و خلافت نیرومندترین آنها نسبت به آن و آگاهترین مردم نسبت به اوامر الهى است.

 

بنابراین مقایسه کلام على (ع) با آنچه از ابوبکر نقل شده، به اصطلاح قیاس مع الفارق است زیرا هیچ شباهتى در میان این دو کلام نیست.

 

این سخن را با گفتار دیگرى که ابن ابى الحدید در مقام توجیه کلام خلیفه اول آورده است پایان مى دهیماو مى گوید: آنهایى که افضلیت را در امامت شرط نمى دانند نه تنها در مورد این روایت مشکلى ندارند بلکه آن را به کلى از دلایل اعتقاد خود مى شمرند که خلیفه اول گفته است من به امامت انتخاب شده ام در حالى که بهترین شما نیستم.

 

و آنها که روایت اقیلونى را پذیرفته اند گفته اند: این سخن جدى نبوده است و هدف این بوده که مردم را بیازماید و ببیند تا چه اندازه با او موافق یا مخالف، دوست یا دشمن هستند.

 

سستى اینگونه توجیهات بر کسى پوشیده نیست چرا که اعتراف هر کسى را باید بر معنى واقعى آن حمل کرد و توجیه، نیاز به قرینه روشنى داد که در اینجا وجود ن دارد و به تعبیرى دیگر: این اعتراف در هر محکمه اى به عنوان یک اعتراف واقعى پذیرفته مى شود و هیچ عذرى در مقابل آن پذیرفته نیست مگر این که با مدرک روشنى همراه باشد.

 

سپس به ترسیم گویایى از شخصیت خلیفه دوم و صفات و ویژگیهاى او و چگونگى محیط و زمان او پرداخته، مى فرماید: او خلافت را در اختیار کسى قرار داد که جوى از خشونت و سختگیرى بود با اشتباه فراوان و پوزش طلبى (فصیرها فى حوزه خشناء یغلظ کلمها و یخشن مسها یکثر العثار فیها، و الاعتذار منها).

 

حوزه، در حقیقت در اینجا اشاره به مجموعه اخلاق و صفات ویژه خلیفه دوم است و در واقع چهار وصف براى او ذکر فرموده است که نخستین آنها خشونت است و تعبیر به یغلظ کلمها اشاره به جراحت شدیدى است که از نظر روحى یا جسمى در برخورد با او حاصل مى شد.

 

دومین آنها خشونت در برخورد است که با جمله (و یخشن مسها) ذکر شده است، بنابراین (حوزه خشناء، دارنده صفات خشونت آمیز) به وسیله دو جمله بعد از آن که خشونت در سخن و خشونت در برخورد بوده است تفسیر شده است.

 

سومین ویژگى، اشتباهات فراوان و چهارمین آنها عذرخواهى از آن است که با جمله (و یکثر العثار فیها، لغزش در آن فراوان است) و (الاعتذار منها، پوزش طلبى آن فراوان است) بیان شده است.

 

در مورد اشتباهات فراوان خلیفه دوم مخصوصا در بیان احکام و پوزش طلبى مکرر و همچنین خشونت در برخورد، مطالب فراوانى در تاریخ اسلام، حتى کتابهایى که به وسیله دانشمندان اهل سنت تالیف یافته، دیده مى شود که در بحث نکات به گوشه اى از آن اشاره خواهد شد.

 

سپس مى افزاید: کسى که با این حوزه خلافت سروکار داشت به کسى مى ماند که بر شتر سرکشى سوار گردد، اگر مهار آن را محکم بکشد پرده هاى بینى شتر پاره مى شود و اگر آن را آزاد بگذارد در پرتگاه سقوط مى کند (و خود و اطرافیان خویش را به هلاکت مى افکند) (فصاحبها کراکب الصعبه ان اشنق لها خرم، و ان اسلس لها تقحم).

 

امام (ع) در این جمله وضع حال خود و گروهى از مومنان را در عصر خلافت خلیفه دوم شرح مى دهد که اگر با وجود ویژگیهاى اخلاقى که در بالا اشاره شد در شخص خلیفه، کسى مى خواست با او به مقابله برخیزد، کار به اختلاف و مشاجره و اى بسا شکاف در میان مسلمین یا مواجهه با خطراتى از ناحیه خلیفه مى شد و اگر مى خواست سکوت کند و بر همه چیز صحه بنهد خطرات دیگرى اسلام و خلافت اسلامى را تهدید مى کرد، در واقع دائما در میان دو خطر قرار داشتند: خطر برخورد با خلیفه و خطر از دست رفتن مصالح اسلامبه همین دلیل در جمله هاى بعد، امام (ع) از ناراحتى خودش و سایر مردم در آن عصر شکایت مى کند و مشکلات روزافزون مسلمانان را برمى شمارد.

 

این احتمال نیز از سوى بعضى از شارحان نهج البلاغه داده شده است که ضمیر در صاحبها به مطلق خلافت باز گردد، یعنى در طبیعت خلافت، دائما یکى از این دو خطر نهفته است.

 

اگر شخصى که در راس خلافت است بخواهد با همه چیز قاطعانه برخورد کند خطر عکس العملهاى حاد وجود دارد و اگر بخواهد با سهولت و اغماض برخورد کند با خطر سقوط در دره انحراف و اشتباه و از میان رفتن ارزشهاى اسلامى روبرو مى شود.

 

ولى قراین نشان مى دهد که منظور همان معنى اول است و چنانچه در جمله هاى بعد و قبل دقت کنیم این نکته به وضوح به دست مى آید.

 

آنگاه امام (ع) در ادامه همین سخن و بیان گرفتاریهاى مردم و گرفتارى خود در آن دوران، چنین مى فرماید: به خدا سوگند به خاطر این شرایط، مردم گرفتار عدم تعادل و سرکشى و عدم ثبات و حرکات نامنظم شدند (فمنى الناس لعمر الله بخبط و شماس، و تلون و اعتراض).

 

در این جمله به چهار پدیده رفتارى و روانى مردم در عصر خلیفه دوم اشاره شده است و اى بسا که آنها را از رئیس حکومت گرفته بودند چرا که همیشه رفتار رئیس حکومت بازتاب وسیعى در مردم دارد و از قدیم گفته اند: الناس على دین ملوکهم.

 

نخستین آنها حرکات و تصمیم گیریهاى بى مطالعه که سبب مشکلات و نابسامانیها در جامعه مى گردد، بود.

 

دوم سرکشى و تمرد از قوانین الهى و نظامهاى اجتماعى.

 

سوم رنگ عوض کردنهاى پى درپى و از راهى به راهى گام نهادن و از گروهى جدا شدن و به گروه دیگر پیوستن و بدون داشتن هدف ثابت زندگى کردن.

 

چهارم انحراف از مسیر حق و حرکت در مسیر ناصواب و غیر مستقیم بود.

 

بى شک- همانگونه که بعدا به طور مشروح خواهیم گفت- سیاست خارجى در عصر خلیفه دوم و فتوحات اسلامى و پیشرفت در خارج از منطقه حجاز، ذهنیتى براى بسیارى از مردم درباره شکل این حکومت ایجاد کرده بود که آن را در تمام جهات موفق مى پنداشته، کمتر به مشکلات داخلى جامعه مسلمانان نخستن بیندیشند در حالى که همانگونه که امام (ع) در این جمله ها اشاره فرموده است گروهى از مسلمانان بر اثر اشتباهات و خطاها و ندانم کاریها و اجتهاد در مقابل نصوص قرآن و پیامبر (ص)، گرفتار نابسامانیهاى فراوانى از نظر اعتقاد و عمل و مسائل اخلاقى شدند و در واقع تدریجا از اسلام ناب فاصله مى گرفتند و همانها سبب شد که سرانجام به شو رشهاى عظیمى در دوران خلیفه سوم بینجامد و مقدمات حکومت خودکامه اى در عصر خلفاى اموى و عباسى که هیچ شباهتى به حکومت اسلامى عصر پیامبر (ص) نداشت فراهم گردد.

 

به یقین این دگرگونى عجیب در یک روز انجام نگرفت و اشتباهات مستمر دوران خلفا به آن منتهى شد.

 

امام در ادامه این سخن مى افزاید: هنگامى که اوضاع را چنین دیدم صبر و شکیبایى پیشه کردم با این که دورانش طولانى و رنج و محنتش شدید بود (فصبرت على طول المده، و شده المحنه).

 

درست شبیه همان شکیبایى در دوران خلیفه اول، ولى چون شرایط پیچیده تر و دوران آن طولانى تر بود رنج و محنت امام (ع) در این دوران فزونى یافت.

 

بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند: امام اینجا به دو امر اشاره مى کند که هر کدام سهمى در ناراحتى او دارد، نخست طولانى شدن مدت دورى او از محور خلافت و دورى خلافت از وجود او، و دوم ناراحتى و رنجى که به سبب آثار و پدیده هاى جدا شدن خلافت از محور اصلى در زمینه عدم نظم صحیح در امور دینى مردم حاصل شد.

 

ولى به هر حال مصالح مهمترى ایجاب مى کرد که او سکوت کند و آنچه را که اهمیت کمترى دارد فداى آنچه که اهمیت بیشترى دارد نماید.

 

این وضع همچنان ادامه یافت تا دوران خلیفه دوم نیز پ ایان یافت.نکته ها:

 

1- نمونه هایى از خشونت اخلاقى در عصر خلیفه دوم در حالات او مخصوصا در دوران خلافت، مطالب زیادى در کتب دانشمندان اهل سنت- اعم از کتب حدیث و تاریخ- نقل شده که آنچه را در کلمات امام (ع) در فراز بالا آمده است دقیقا تایید مى کند.

 

این موارد بسیار فراوان است که به چند نمونه آن ذیلا اشاره مى شود:

 

1- مرحوم علامه امینى در جلد ششم الغدیر از مدارک زیادى از کتب معروف اهل سنت (مانند سنن دارمى، تاریخ ابن عساکر، تفسیر ابن کثیر، اتقان سیوطى، درالمنثور، فتح البارى و کتب دیگر) داستانهاى تکان دهنده اى درباره مردم به نام (صبیغ العراقى) نقل مى کند.

 

از تواریخ به خوبى استفاده مى شود که او مردى بود جستجوگر و درباره آیات قرآن پیوسته سوال مى کرد ولى عمر در برابر سوالات او چنان خشنونتى به خرج داد که امروز براى همه ما شگفت آور است، از جمله این که کسى نزد عمر آمد و به او گفت ما مردى را یافتیم که از تاویل مشکلات قرآن سوال مى کند.

 

عمر گفت: خداوندا به من قدرت ده که بر او دست بیابم! روزى عمر نشسته بود، مردى وارد شد و عمامه اى بر سر داشت، رو به عمر کرده، گفت: یا امیرالمومنین! منظور از: (و الذاریات ذروا فالحاملات وقرا) چ یست؟ عمر گفت: حتما همان هستى که متن به دنبال او مى گشتم، برخاست و هر دو آستین را بالا زد و آنقدر به او شلاق زد که عمامه از سرش افتاد و بعد به او گفت به خدا قسم اگر سرت را تراشیده مى دیدم گردنت را مى زدم! سپس دستور داد لباسى بر او بپوشانند و او را بر شتر سوار کنند و به شهر خود ببرند، سپس خطیبى برخیزد و اعلام کند که صبیغ در جستجوى علم برآمده و خطا کرده است، تا همه مردم از او فاصله بگیرند.

 

او پیوسته بعد از این داستان در میان قومش حقیر بود تا از دنیا رفت در حالى که قبلا بزرگ قوم محسوب مى شد.

 

در روایتى دیگر از نافع نقل شده که صبیغ عراقى پیوسته سوالاتى درباره قرآن مى کرد هنگامى که به مصر آمد عمرو بن عاص او را به سوى عمر فرستاد.

 

عمر دستور داد شاخه هاى تازه از درخت بریدند و براى او آوردند و آنقدر بر پشت او زد که مجروح شد سپس او را رها کرد.

 

بعد از مدتى که خوب شد بار دیگر همان برنامه را درباره او اجرا نمود، سپس او را رها کرد تا بهبودى یابد، بار سوم به سراغ او فرستاد تا همان برنامه را اجرا کند، صبیغ به عمر گفت: اگر مى خواهى مرا به قتل برسانى به طرز خوبى به قتل برسان و زجرکش نکن و اگر مى خواهى زخم تنم را درمان کنى، به خد ا خوب شده است.

 

عمر به او اجازه داد که به سرزمین خود برگردد و به ابوموسى اشعرى نوشت که هیچ یک از مسلمانان با او مجالست نکند.

 

این امر بر صبیغ گران آمد ابوموسى به عمر نوشت که او کاملا از حرفهاى خود توبه کرده و دیگر سوالى درباره آیات قرآن نمى کند عمر اجازه داد که مردم با او مجالست کنند.

 

در روایتى دیگر داستان صبیغ چنین آمده است (بعید نیست او داستانهاى متعددى با عمر داشته است) که: او وارد مدینه شد و پیوسته از متشابهات قرآن سوال مى کرد.

 

عمر به سراغ او فرستاد در حالى که قبلا شاخه هایى از درخت خرما آماده ساخته بود.

 

عمر از او پرسید: تو کیستى؟ گفت: من بنده خدا صبیغم.

 

عمر یکى از آن شاخه ها را برداشت و بر سر او کوفت و گفت: من بنده خدا عمرم و آن قدر زد که سرش خون آلود شد.

 

صبیغ گفت: اى امیرمومنان بس است آنچه در سر من بود از بین رفت (و دیگر سوالى از متشابهات نمى کنم)! جالب توجه این که در هیچ یک از روایات ندارد که او سمپاشى درباره یکى از آیات قرآن کرده باشد، بلکه گاه سوال از متشابهات و گاه از حروف قرآن و گاه از آیاتى مثل (و الذاریات ذروا) مى نمود.

 

این جریان ظاهرا منحصر به صبیغ نبود.

 

عبدالرحمن بن یزید نقل مى کند که مردى از عم ر درباره آیه (و فاکهه وابا) سوال کرد.هنگامى که مشاهده کرد مردم در این باره صحبت مى کنند تازیانه را برداشت و به آنان حمله کرد.

 

2- در حدیث دیگرى مى خوانیم مردى از او سوال کرد و گفت منظور از آیه (و الجوار الکنس) چیست؟ (عمر) با چوبدستى خود در عمامه او فرو کرد و به روى زمین انداخت و گفت آیا تو (حرورى) هستى (حرورى به کسانى گفته مى شد که از اسلام خارج شده بودند!) سپس گفت: قسم به کسى که جان عمر به دست اوست اگر تو را سر تراشیده مى یافتم آنقدر تو را مى زدم که این فکر از سرت بیرون برود! (به نظر مى رسد سر تراشیدن از شعار این گروه از خوارج بوده است که ریشه هاى آنها حتى به دوران قبل از امیرمومنان على (ع) باز مى گردد).

 

آیا به راستى هر کسى سوالى از قرآن کند باید او را زیر شلاق و چوب انداخت بى آن که یک کلمه در پاسخ سوال او گفته شود! و به فرض که بعضى از افراد بى دین و منافق براى مشوش ساختن افکار مردم سوالاتى درباره قرآن مى کردند، وظیفه خلیفه در برابر آنها این بود که با چوب و شلاق پاسخ بگوید یا نخست باید از نظر علمى و منطقى توجیه شوند و اگر نپذیرفتند آنها را تنبیه کند؟ آیا این به خاطر آن بوده که خلیفه پاسخ این سوالات را نمى د انسته و عصبانى مى شده، یا دلیل دیگرى داشت و حتى افراد مشکوک را مورد هتک و توهین قرار مى داده و عمامه آنها را به زمین مى افکنده است!

 

3- ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه خود نقل مى کند که گفته مى شد: (دره عمر اهیب من سیف الحجاج، تازیانه عمر وحشتناکتر از شمشیر حجاج بود!) سپس مى گوید: در حدیث صحیح آمده که زنانى نزد رسول خدا (ص) بودند و سروصداى زیادى کردند، عمر آمد، همگى از ترس او فرار کردند، به آنها گفت اى دشمنان خویشتن! آیا از من مى ترسید و از رسول خدا (ص) نمى ترسید؟ گفتند: آرى انت اغلظ و افظ، تو خشن تر و درشتگوترى!

 

4- در همان کتاب آمده است نخستین کسى را که عمر با تازیانه زد، ام فروه خواهر ابوبکر بود هنگامى که ابوبکر از دنیا رفت، زنان بر او نوحه گرى مى کردند، خواهرش (ام فروه) نیز در میان آنها بود، عمر کرارا آنها را نهى کرد، آنها باز تکرار کردند، عمر ام فروه را از میان آنها خارج ساخت و با تازیانه زد، همه زنان ترسیدند و متفرق شدند.

 

2- اشتباهات و عذرخواهیها!

 

1- در (سنن بیهقى) که جامعترین کتاب حدیث، از اهل سنت است، در حدیثى از شعبى نقل مى کند که یک روز عمر خطبه اى براى مردم خواند، حمد و ثناى الهى به جاى آورده، سپ س گفت: (آگاه باشید مهر زنان را سنگین نکنید چرا که اگر به من خبر رسد کسى بیش از آنچه پیامبر مهر کرده (مهر زنان خودش قرار داده) مهر کند من اضافه بر آن را در بیت المال قرار مى دهم! سپس از منبر پایین آمد، زنى از قریش نزد او آمد و گفت: اى امیرمومنان! آیا پیروى از کتاب الهى (قرآن) سزاوارتر است یا از سخن تو؟ عمر گفت: کتاب الله تعالى، منظورت چیست؟ گفت: تو الان مردم را از گران کردن مهر زنان نهى کردى در حالى که خداوند مى فرماید: و آتیتم احدیهن قنطارا فلا تاخذوا منه شیئا، هرگاه مال فراوانى (به عنوان مهر) به یکى از آنها پرداخته اید چیزى از آن را پس نگیرید.

 

عمر گفت: کل احد افقه من عمر، همه از عمر فقیه ترند! این جمله را دو یا سه مرتبه تکرار کرد، سپس به منبر بازگشت و گفت اى مردم! من شما را از زیادى مهریه سنگین زنان نهى کردم، آگاه باشید هر کس آزاد است در مال خود هر چه مى خواهد انجام دهد.

 

این حدیث در بسیارى از کتب دیگر با تفاوتهاى مختصرى نقل شده است.

 

2- در کتب بسیارى از منابع معروف (مانند: ذخایرالعقبى، مطالب السوول و مناقب خوارزمى) آمده است که زن باردارى را که اعتراف به ارتکاب زنا کرده بود نزد عمر آوردند، عمر دستور به رجم او داد.

 

در اثناى راه على (ع) با او برخورد کرده، فرمود: این زن را چه شده است؟ گفتند: عمر دستور رجم او را صادر کرده است.

 

على (ع) او را باز گرداند و به عمر گفت: هذا سلطانک علیها فما سلطانک على ما فى بطنها، تو بر این زن سلطه دارى (و مى توانى او را مجازات کنى) اما سلطه و دلیل تو بر آنچه در شکم اوست چیست؟ سپس افزود: شاید بر او نهیب زده اى و او را ترسانده اى (که اعتراف به گناه کرده است)؟ عمر گفت: چنین بوده است.

 

فرمود: مگر نشنیده اى که پیغمبر اکرم (ص) فرمود: کسى که زیر فشار از جهت زنجیر یا زندان یا تهدید اعتراف کند اعتراف او اثرى ندارد؟ عمر او را رها کرده، گفت: عجزت النساء ان تلدن مثل على بن ابیطالب، لولا على لهلک عمر، مادران هرگز نمى توانند مثل على بن ابیطالب (ع) بزایند اگر على نبود عمر هلاک مى شد!

 

3- در صحیح ابى داود که از صحاح معروف سته مى باشد از ابن عباس نقل شده: زن دیوانه اى را نزد عمر آوردند که مرتکب زنا شده بود، عمر با گروهى از مردم درباره او مشورت کرد و سرانجام دستور داد او را سنگسار کنند.

 

على (ع) بر او گذر کرده و فرمود: ماجراى این زن چیست؟ گفتند زن دیوانه اى است از فلان طایفه که مرتکب زنا شده است و عمر دستور س نگسار کردن او را داده، فرمود: او را باز گردانید و خودش به سراغ عمر رفت، فرمود: اى عمر مگر نمى دانى که قلم تکلیف از سه طایفه برداشته شده است: از دیوانه تا زمانى که خوب شود و از شخص خواب تا زمانى که بیدار شود و از کودک، تا زمانى که عاقل (و بالغ) گردد؟ عمر گفت: آرى مى دانم! فرمود: چرا دستور دادى این زن دیوانه را سنگسار کنند؟ گفت: چیزى نیست و زن را رها کرد و شروع به تکبیر گفتن کرد (تکبیرى که نشانه پیروزى بر اشتباه خود بود) مناوى در فیض الغدیر این حدیث را از احمد نقل کرده است و در ذیل آن آمده است که عمر گفت: لولا على لهلک عمر.

 

آنچه در بالا گفته شد بخش کوچکى است از آنچه در این زمینه آمده است و اگر بخواهید به سراغ همه آنها بروید کتاب مستقلى را تشکیل مى دهد، مرحوم علامه امینى یکصد مورد (آرى یکصد مورد) از موارد اشتباه او را که در منابع معروف اهل سنت آمده است نقل کرده و این فصل مشهور از کتابش را به نام (نوادر الاثر فى علم عمر) نامیده است و این همان است که در خطبه فوق از آن تعبیر به کثرت لغزشها و عذرخواهى ها شده است.

 

3- پاسخ به یک سوال ترسیمى را که امام (على بن ابیطالب) در خطبه بالا از مشکلات و نابسامانیهاى مسلمانان در عصر خلیفه دوم کرده است ممکن است با ذهنیتى که بسیارى از افراد نسبت به عصر عمر دارند و آن را یک عصر پیروزى و درخشان مى شمرند منافات داشته باشد و این سوال را به وجود آورد که این گفتار چگونه با واقعیتهاى موجود تاریخ سازگار است؟ توجه به یک نکته دقیقا مى تواند به این سوال پاسخ دهد و آن اینکه- همانگونه که قبلا اشاره شد- بى شک عصر خلیفه دوم عصر پیروزیهاى چشمگیر در سیاست خارجى کشور اسلام بود، زیرا مسلمانان با الهام گرفتن از دستورات صریح قرآن در مورد جهاد، به جهاد دامنه دار و آزادى بخش دست زدند و هر سال و هر ماه شاهد پیروزیها و فتوحاتى در خارج کشور اسلامى بودند و منافع مادى فراوانى نصیب مسلمانان شد این پیروزیهاى چشمگیر پرده اى بر ضعفها و نابسامانیهاى داخلى افکند همانگونه که در عصر ما نیز این معنى کاملا مشهور است که گاه پیروزى یک دولت در سیاست خارجیش همه چیز را تحت الشعاع قرار مى دهد و پرده اى بر ضعفها و نابسامانیهاى داخلى مى افکند و درست به همین دلیل است که سیاست بازان حرفه اى گروه استکبار در عصر ما هنگامى که با نابسامانیهاى شدید داخلى روبرو مى شوند سعى مى کنند با حرکت جدیدى در سیاست خارجى، پرده بر آن بیفکنند.

 

کوتا ه سخن این که امام (ع) سخن از خشوت و اشتباهات فراوان و مشکلات داخلى دوران خلیفه دوم مى گوید و حساب این مطلب از مسئله فتوحات جداست.ترجمه:

 

این وضع همچنان ادامه داشت تا او (خلیفه دوم) به راه خود رفت و در این هنگام (در آستانه وفات) خلافت را در گروهى (به شورا) گذاشت که به پندارش من نیز یکى از آنان بودم، پناه بر خدا از این شورا! کدام زمان بود که در مقایسه من با نخستین آنان (ابوبکر، و برترى من) شک و تردید وجود داشته باشد، تا چه رسد به این که مرا همسنگ امثال اینها (اعضاى شورا) قرار دهند، ولى من (به خاطر مصالح اسلام با آنها هماهنگى کردم) هنگامى که پایین آمدند، پایین آمدم و هنگامى که پرواز کردند، پرواز کردم.

 

سرانجام یکى از آنها (اعضاى شورا) به خاطر کینه اش از من روى برتافت و دیگرى خویشاوندى را بر حقیقت مقدم داشت و به خاطر دامادیش به دیگرى (عثمان) تمایل پیدا کرد، علاوه بر جهات دیگر که ذکر آن خوشایند نیست

شرح و تفسیر:

 

دوران خلیفه سوم در این قسمت از خطبه، امام (ع) به پایان یافتن دوران خلیفه دوم و تحولاتى که براى رسیدن عثمان به مقام خلافت صورت گرفت اشاره مى کند و از نکات دقیق و باریک تاریخى و اسرار پنهان یا نیمه پنهان این داستان پرده برمى دارد و موضع خود را در برابر این امر روشن مى سازد و در ادامه آن به مشکلات عظیمى که امت اسلامى د ر دوران خلیفه سوم گرفتار شدند و شورشهایى که منتهى به قتل او شد، با عبارات کوتاه و بسیار فشرده و پرمعنى و آمیخته با کنایات و استعارات و تشبیهات اشاره مى فرماید.

 

نخست مى گوید: این وضع همچنان ادامه داشت تا او (خلیفه دوم) نیز به راه خود رفت و در این هنگام (در آستانه وفات) خلافت را در گروهى به شورا گذاشت که به پندارش من نیز یکى از آنها بودم (حتى اذا مضى لسبیله جعلها فى جماعه زعم انى احدهم).

 

تعبیر به (زعم انى احدهم، پنداشت من یکى از آنها بودم) ممکن است اشاره به یکى از دو معنا باشد: نخست این که مرا در ظاهر جزء نامزدهاى خلافت قرار داد در حالى که مى دانست در باطن، نتیجه چیست و چه کسى از این شورا بیرون مى آید.

 

دیگر این که او در ظاهر چنین وانمود کرد که من همردیف آن پنچ نفرم، در حالى که در باطن، مى دانست قابل مقایسه با هیچکدام نیستم.

 

این جمله اشاره به زمانى است که عمر به وسیله مردى به نام فیروز که کنیه اش ابولولو بود به سختى مجروح شد و خود را در آستانه مرگ دید.

 

جمعى از صحابه نزد او آمدند و به او گفتند: سزاوار است کسى را به جانشینى خود منصوب کنى که مورد قبول تو باشد و او طى سخنان مشروحى که در نکات، به آن اشاره خواهد شد ش ش نفر را به عنوان شورا تعیین کرد: (على (ع)، عثمان، عبدالرحمن بن عوف، طلحه، زبیر و سعد بن ابى وقاص) که در عرض سه روز بنشینند و یکى را از میان خود انتخاب کنند و دستور داد ابوطلحه انصارى با پنجاه نفر از انصار، این شش نفر را در خانه اى جمع کنند تا با یکدیگر براى تعیین خلافت مشورت نمایند و سرانجام، به خاطر ارتباطاتى که میان چند نفر از آن شش تن بود عثمان انتخاب شد.

 

امام (ع) در اشاره به این ماجرا، نخست مى فرماید: پناه بر خدا از این شورا (فیا لله و للشورى).

 

سپس به نخستین نقطه ضعف این شورا پرداخته، مى فرماید: کدام زمان بود که در مقایسه من با نخستین آنها- یعنى ابوبکر- (و برترى من بر او) شک و تردید وجود داشته باشد تا چه رسد به این که مرا همسنگ امثال اینها (اعضاى شورا) قرار دهند؟ (متى اعترض الریب فى مع الاول منهم، حتى صرت اقرن الى هذه النظائر).

 

این نهایت تاسف مولا را از حق کشى هایى که در مورد آن حضرت صورت گرفت آشکار مى سازد و اشاره به این حقیقت مى کند که اگر مى خواستند شایستگى براى خلافت را ملحوظ دارند، جاى تردید نبود که مرا مى بایست تعیین مى کردند، ولى افسوس که هدفهاى دیگرى در این مساله دنبال مى شد و به راستى جاى تاسف است کسى که به منزله جان پیامبر (ص) و باب مدینه علم النبى و عالم به کتاب و سنت و آگاه بر تمام مسائل اسلام بوده و از آغاز عمر در مکتب توحید و در کنار پیامبر اسلام (ص) پرورش یافته، کارش به جایى برسد که او را در ردیف (عبدالرحمن بن عوف)ها و (سعد وقاص)ها و مانند آنها قرار دهند.

 

سپس مى افزاید: ولى (من به خاطر مصالح اسلام با آنها هماهنگى کردم) هنگامى که پایین آمدند پایین آمدم و هنگامى که پرواز کردند پرواز کردم (لکنى اسففت اذ اسفوا، وطرت اذ طارو).

 

این در حقیقت کنایه اى است از وضع پرندگانى که به صورت دسته جمعى پرواز مى کنند گاه اوج مى گیرند و به فراز مى روند و گاه پایین مى آیند و به زمین نزدیک مى شود و در هر دو حال همراه یکدیگرند.

 

روشن است که احوال شکننده زمان خلفا- مخصوصا به هنگامى که یک خلیفه از دور، خارج مى شد- ایجاب مى کرد که از هر گونه تفرقه پرهیز شود مبادا دشمنانى که در کمین نشسته بودند سر برآورند و اساس اسلام را به خطر بیندازند.

 

این احتمال نیز در تفسیر این جمله وجود دارد که منظور امام (ع) این بوده است که من همواره به دنبال حق بوده ام و براى به دست آوردنش همراه آن حرکت کردم، با آنهایى که در ردیف بالا بودند همراه شدم و با اینها که در ردیف پایین بودند نیز همراهى کردم.سپس به نتیجه این شورا و کارهاى مرموزى که در آن انجام گرفت اشاره کرده مى فرماید: یکى از آنها (اعضاى شورا) به خاطر کینه اش از من روى برتافت و دیگرى خویشاوندى را بر حقیقت مقدم داشت و به خاطر دامادیش تمایل به دیگرى (عثمان) پیدا کرد، علاوه بر جهات دیگرى که ذکر آن خوشایند نیست (فصغا رجل منهم لضغنه، و مال الاخر لصهره، مع هن وهن).

 

منظور مولا از جمله اول سعد بن ابى وقاص بود که مادرش از بنى امیه بود و دائیها و نزدیکان مادرش در جنگهاى اسلام در برابر کفر و شرک به دست على (ع) کشته شده بودند، به همین دلیل او در زمان خلافت على (ع) نیز با حضرتش بیعت نکرد و عمر بن سعد جنایتکار بزرگ حادثه کربلا و عاشورا فرزند همین سعد بود.

 

بنابراین کینه توزى او نسبت به على (ع) مسلم بود و به همین دلیل در آن شورا به على (ع) راى نداد و به وسیله عبدالرحمان بن عوف به عثمان راى داد.

 

بعضى نیز گفته اند منظور از این شخص طلحه است که مراتب کینه توزى او نسبت به مولا محرز بود و هم او بود که با همراهى زبیر آتش جنگ جمل را که به گفته مورخان، 17هزار نفر در آن کشته شدند، روشن ساخت.

 

این احتمال را ابن ابى ال حدید تقویت کرده، در حالى که بعضى از شارحان نهج البلاغه معتقدند: طلحه گرچه از سوى عمر براى شورا انتخاب شد ولى در مدینه نبود و موفق به شرکت در جلسه شورا نشد.

 

اما کسى که به خاطر دامادیش متمایل شد عبدالرحمان بن عوف بود زیرا عبدالرحمان شوهر ام کلثوم خواهر عثمان بود.

 

اما جمله مع هن وهن- با توجه به این که واژه هن کنایه از کارهاى زشتى است که گفتن آن ناخوشایند است- مى تواند اشاره به امور ناخوشاید دیگرى بوده باشد که عبدالرحمان بن عوف در راى دادن به عثمان انتظار آن را داشت مانند سوئاستفاده هاى مالى از بیت المال مسلمین و یا سلطه بر توده هاى مردم و یا به دست آوردن مقام خلافت بعد از عثمان و یا همه اینها.

 

از مجموع این سخن، روشن مى شود که شورا در محیطى کاملا ناسالم برگزار شد و چیزى که در آن مطرح نبود مصالح مسلمین بود و طبیعى است که محصول آن به نفع مسلمین تمام نشود و حوادث دوران عثمان نشان داد که چه خسارات عظیمى از این ناحیه دامنگیر مسلمین شد.

 

نکته ها:

 

1- چگونگى انتخاب خلیفه دوم و سوم مى دانیم خلیفه دوم، تنها یک راى داشت و آن راى ابوبکر بود که به هنگام وداع با زندگى وصیت کرد و با صراحت عمر را به جانشینى خود نصب نمود.

 

در بعضى از تواریخ آمده است که ابوبکر در حال احتضار، عثمان بن عفان را احضار نمود تا وصیت او را نسبت به عمر بنویسد و به او گفت: بنویس بسم الله الرحمن الرحیم: این وصیتى است که ابوبکر به مسلمانان نموده است.

 

اما بعد این سخن را گفت و بیهوش شد، ولى عثمان خودش این جمله ها را نوشت: اما بعد فانى قد استخلفت علیکم عمر بن الخطاب و لم آلکم خیرا، من عمر بن خطاب را خلیفه اى بر شما قرار دادم و از هیچ خیر و خوبى فروگذار نکردم.

 

هنگامى که عثمان این جمله را نوشت ابوبکر به هوش آمده، گفت: بخوان و او خواند.

 

ابوبکر تکبیر گفت و گفت: من تصور مى کنم (این که عجله کردى و خلافت را به نام عمر نوشتى براى این بود که) ترسیدى اگر من به هوش نیایم و بمیرم، مردم اختلاف کنند.

 

عثمان گفت: آرى چنین بود.

 

ابوبکر در حق او دعا کرد.

 

از این سخن به خوبى روشن مى شود که عثمان این لباس را براى قامت عمر دوخته بود و اگر فرضا ابوبکر به هوش نمى آمد این وصیتنامه به عنوان وصیت ابوبکر منتشر مى شد، بنابراین جاى تعجب نیست که عمر نیز شورایى با چنان ترکیب، تنظیم کند که محصول آن به هر حال خلافت عثمان باشد، همانگونه که خلیفه دوم نیز در سقیفه این لباس را بر تن ابوبکر کرد و او هم به موقع پاداش وى را داد.

 

ضمنا از این سخن استفاده مى شود که عجله ابوبکر و عثمان براى تعیین جانشین به خاطر جلوگیرى از اختلاف مردم بوده است.

 

آیا پیامبر اکرم (ص) نمى بایست چنین پیش بینى را درباره امت بکند با آن همه کشمکشهایى که بالقوه وجود داشت و در سقیفه خود را نشان داد؟! چگونه مى توان باور کرد پیامبر (ص) انتخاب خلیفه را به مردم واگذار کرده باشد ولى این امر درباره خلیفه دوم و سوم رعایت نشود و حتى خوف فتنه، مانع از واگذارى آن به مردم گردد؟! اینها سوالاتى است که هر محققى باید به آن پاسخ دهدترجمه:

 

و این وضع ادامه یافت تا سومى بپا خاست در حالى که از خوردن زیاد، دو پهلویش برآمده بود و همى جز جمع آورى و خوردن بیت المال نداشت و بستگان پدرش (بنى امیه) به همکارى او برخاستند و همچون شتر گرسنه اى که در بهار به علفزار بیفتد و با ولع عجیبى گیاهان را ببلعد به خوردن اموال خدا مشغول شدند.

 

سرانجام بافته هاى او پنبه شد و کردارش، کارش را تباه کرد و ثروت اندوزى و شکم خوارگى به نابودیش منتهى شد!

شرح و تفسیر:

 

سپس امام (ع) به نتیجه نهایى این شورا پرداخته، مى فرماید: این وضع ادامه یافت تا سومى بپا خاست در حالى که از خوردن فراوان دو پهلویش برآمده بود و همى جز جمع آورى و خوردن بیت المال نداشت (الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنیه، بین نثیله و معتلفه).

 

تنها خودش نبود که در این وادى گام برمى داشت بلکه بستگان پدرى اش (بنى امیه) به همکارى او برخاستند و همچون شتر گرسنه اى که در بهار به علفزار بیفتد و با ولع عجیبى گیاهان را ببلعد به خوردن اموال خدا مشغول شدند (و قام معه بنو ابیه یخضمون مال الله خضمه الابل نبته الربیع).

 

تعبیر به (نبته الربیع، گیاهان بهارى) به خاطر آن است که این گیاهان بسیار لطیف و براى حیوان خوش خوراک است و با حرص و ولع عجیب، آن را مى خورد.

 

جمله یخضمون مال الله- با توجه به معناى لغوى خضم- به خوبى نشان مى دهد که بنى امیه براى غارت بیت المال با تمام وجودشان وارد صحنه شدند و تا آنجا که مى توانستند خوردند و بردند.

 

به گفته ابن ابى الحدید خلیفه سوم، بنى امیه را بر مردم مسلط کرد و آنها را به فرماندارى ولایات اسلام منصوب نمود و اموال و اراضى بیت المال را به عنوان بخشش در اختیار آنان گذارد، از آن جمله سرزمینهایى از آفریقا در ایام او فتح شد که خمس همه آنها را گرفت و به مروان بن حکم (دامادش) بخشید.

 

مرحوم علامه امینى در کتاب نفیس الغدیر آمار عجیبى از بخششهاى عثمان در دوران خلافتش- از منابع اهل سنت- گردآورى کرده که از مطالعه آن انسان وحشت مى کند.

 

به عنوان نمونه به یکى از دامادهایش حارث بن حکم برادر مروان سیصدهزار درهم و به مروان پانصدهزار درهم و به ابوسفیان دویست هزار و به طلحه سیصت و بیست و دوهزار و به زبیر پانصد و نود و هشت هزار درهم بخشید، تا آنجا که مرحوم علامه امینى جمع درهمهایى را که او از بیت المال بخشید بالغ بر یکصد و بیست و شش میلیون و هفتصد و هفتادهزار درهم مى داند.

 

از آن عجیب تر ارقام دینارهایى است که به بستگان و نزدیکانش بخشید.

 

به مروان حکم پانصدهزار دینار به یعلى بن امیه پانصدهزار دینار و به عبدالرحمن بن عوف دو میلیون و پانصد و شصت هزار دینار و جمع این حاتم بخشى ها را بالغ بر چهار میلیون و سیصد و ده هزار دینار مى داند.

 

اینجاست که معناى یخصمون مال الله خضمه الابل نبته الربیع به خوبى روشن مى شود.

 

بدیهى است این وضع نمى توانست براى مدت طولانى ادامه یابد و مسلمانان آگاه و حتى ناآگاهان، چنین شرایطى را تحمل نمى کردند و لذا طولى نکشید که شورشها بر ضد عثمان شروع شد و سرانجام به قتل او منتهى گشت و او را در برابر چشم مردم کشتند، بى آن که توده هاى مردم به یارى او برخیزند و این همان است که امام (ع) در پایان این فراز به آن اشاره کرده مى فرماید: عاقبت بافته هاى او (برابر استحکام خلافت) پنبه شد و کردارش، کارش را تباه کرد و ثروت اندوزى و شکم خوارگى به نابودیش منتهى شد (الى ان انتکث علیه فتله، و اجهز علیه عمله، و کبت به بطنته).

 

در واقع امام (ع) به سه جمله، وضع خلیفه سوم و پایان عمر او را ترسیم کرده است: در جمله اول مى فرماید: سوابقى را که براى خود، از نظر توده مردم فراهم آورده بود و گروهى او را به زهد و قدس مى شنا ختند از میان برد و حرکت دنیاپرستانه اعوان و یاران او، همه آن رشته ها را پنبه کردند.

 

در جمله دوم نشان مى دهد که: اعمال او زودتر از آنچه انتظار مى رفت ضربه کارى بر او وارد کرد و کار او را ساخت.

 

در جمله سوم بیان مى کند که شکم خوارگى ها، بار او را سنگین کرد به گونه اى که نتوانست بر روى پا بماند و به صورت بر زمین افتاد.

 

در واقع با این سه جمله درس عبرت مهمى براى همه زمامداران و مدیران جامعه بیان شده است که اگر از موقعیت خود سوئاستفاده کرده و به دنیا اقبال کنند سوابق حسنه آنها از میان مى رود و افکار عمومى به سرعت بر ضد آنها بسیج مى شود و دنیاپرستى مایه سقوط سریع آنان مى گردد.

 

این نکته نیز حائز اهمیت است که همان چیزى که عامل پیدایش خلافت عثمان شد عامل نابودى او گشت.

 

افرادى مانند سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف و طلحه (بنا بر این که طلحه در شورا حضور داشته) به خاطر رسیدن به مال و منال دنیا به او راى دادند و او را بر سر کار آوردند و همین مساله گسترش یافت و حکومت عثمان مقبولیت خود را در افکار عمومى از دست داد و در نتیجه شورش مردم، سقوط کرد.

 

بعضى از شارحان نهج البلاغه جمله انتکث علیه فتله را به معنى در هم ریختن تدابیرى دانست ه اند که او براى تشکیل حکومتش به کار گرفته بود و ممکن است سپردن کارها به دست بستگانش، یکى از آن تدابیر براى محکم کارى بوده باشد ولى همین امر نتیجه معکوس داد و رشته ها را پنبه کرد و مردم را بر ضد او شوراند.

 

نکته ها:

 

1- چگونگى انتخاب خلیفه دوم و سوم مى دانیم خلیفه دوم، تنها یک راى داشت و آن راى ابوبکر بود که به هنگام وداع با زندگى وصیت کرد و با صراحت عمر را به جانشینى خود نصب نمود.

 

در بعضى از تواریخ آمده است که ابوبکر در حال احتضار، عثمان بن عفان را احضار نمود تا وصیت او را نسبت به عمر بنویسد و به او گفت: بنویس بسم الله الرحمن الرحیم: این وصیتى است که ابوبکر به مسلمانان نموده است.

 

اما بعد این سخن را گفت و بیهوش شد، ولى عثمان خودش این جمله ها را نوشت: اما بعد فانى قد استخلفت علیکم عمر بن الخطاب و لم آلکم خیرا، من عمر بن خطاب را خلیفه اى بر شما قرار دادم و از هیچ خیر و خوبى فروگذار نکردم.

 

هنگامى که عثمان این جمله را نوشت ابوبکر به هوش آمده، گفت: بخوان و او خواند.

 

ابوبکر تکبیر گفت و گفت: من تصور مى کنم (این که عجله کردى و خلافت را به نام عمر نوشتى براى این بود که) ترسیدى اگر من به هوش نیایم و بمیرم، مردم اخ تلاف کنند.

 

عثمان گفت: آرى چنین بود.

 

ابوبکر در حق او دعا کرد.ز این سخن به خوبى روشن مى شود که عثمان این لباس را براى قامت عمر دوخته بود و اگر فرضا ابوبکر به هوش نمى آمد این وصیتنامه به عنوان وصیت ابوبکر منتشر مى شد، بنابراین جاى تعجب نیست که عمر نیز شورایى با چنان ترکیب، تنظیم کند که محصول آن به هر حال خلافت عثمان باشد، همانگونه که خلیفه دوم نیز در سقیفه این لباس را بر تن ابوبکر کرد و او هم به موقع پاداش وى را داد.

 

ضمنا از این سخن استفاده مى شود که عجله ابوبکر و عثمان براى تعیین جانشین به خاطر جلوگیرى از اختلاف مردم بوده است.

 

آیا پیامبر اکرم (ص) نمى بایست چنین پیش بینى را درباره امت بکند با آن همه کشمکشهایى که بالقوه وجود داشت و در سقیفه خود را نشان داد؟! چگونه مى توان باور کرد پیامبر (ص) انتخاب خلیفه را به مردم واگذار کرده باشد ولى این امر درباره خلیفه دوم و سوم رعایت نشود و حتى خوف فتنه، مانع از واگذارى آن به مردم گردد؟! اینها سوالاتى است که هر محققى باید به آن پاسخ دهد.

 

2- داستان ابولولو و آغاز حکومت عثمان (ابن اثیر) در (کامل) چنین نقل مى کند: روزى عمر بن خطاب در بازار گردش مى کرد.

 

ابولولو که غلام مغیر ه بن شعبه و نصرانى بود او را ملاقات کرد و گفت: مغیره بن شعبه خراج سنگینى بر من بسته (و مرا وادار کرده همه روز کار کنم و مبلغ قابل توجهى به او بپردازم) مرا در برابر او یارى کن.

 

عمر گفت: خراج تو چه اندازه است؟ گفت: در هر روز دو درهم.

 

گفت: کار تو چیست؟ گفت: نجار و نقاش و آهنگرم.

 

عمر گفت: با این اعمالى که انجام مى دهى خراج تو را سنگین نمى بینم.

 

شنیده ام تو مى گویى اگر من بخواهم مى توانم آسیابى بسازم که با نیروى باد، گندم را آرد کند.

 

ابولولو گفت: آرى مى توانم.

 

عمر گفت: پس این کار را انجام بده.

 

ابولولو گفت: اگر سالم بمانم آسیابى براى تو درست مى کنم و مردم شرق و غرب از آن سخن بگویند.

 

ابولولو این را گفت و رفت.

 

عمر گفت: این غلام مرا تهدید کرد.

 

چند روز گذشت.

 

عمر براى نماز صبح به مسجد آمد و مردانى را گماشته بود که وقتى صفوف منظم مى شود تکبیر بگویند.

 

ابولولو در میان مردم وارد مسجد شد و در دست او خنجر دو سر بود که دسته آن در وسطش قرار داشت.

 

از موقعیت استفاده کرد و شش ضربه بر عمر وارد نمود که یکى از آنها را در زیر نافش فرو برد و همان موجب قتل او شد و نیز با خنجرش کلیب که در پشت سرش قرار داشت و جماعت دیگرى را کشت.

 

در مر وج الذهب بعد از نقل این داستان آمده است که ابولولو بعد از کشتن عمر و مجروح ساختن دوازده نفر دیگر، که شش نفرشان از دنیا رفتند ضربه اى بر گلوى خود زد و خود را کشت ولى در تاریخ یعقوبى آمده است که بعد از کشته شدن عمر فرزندش عبیدالله به انتقام خون پدر حمله کرد و ابولولو و دختر خردسال و همسرش، هر سه را به قتل رساند.

 

این که بعضى از مورخان ابولولو را نصرانى یا مجوسى نوشته اند با این که تصریح کرده اند او در مسجد عمر را به قتل رساند و آمدن یک مسیحى یا مجوسى شناخته شده در مسجد پیامبر عادتا امکان نداشت، ظاهر به خاطر آن است که مى خواهند کشته شدن خلیفه را به دست یک مسلمان انکار کنند و از این جهت با مشکلى روبرو نشوند وگرنه قراین نشان مى دهد و جمعى از دانشمندان تصریح کره اند که ابولولو مسلمان بوده است و سابقه مجوسى گرى یا مذهب دیگر تنها براى ابولولو نبود، غالبا خلفا و یاران پیامبر داراى چنین سابقه اى بوده اند.

 

3- شوراى شش نفرى و سرانجام آن عمر هنگام مرگ به مشورت پرداخت و این پیشنهاد که عبیدالله فرزندش را خلیفه کند، رد کرد سپس اضافه نمود: پیامبر تا هنگام مرگ از این شش نفر راضى بود: على (ع)، عثمان، طلحه، زبیر، سعد بن ابى وق اص و عبدالرحمن بن عوف لذا باید خلافت به مشورت این شش نفر انجام شود تا یکى را از میان خود انتخاب کنند، آنگاه دستور داد تا هر شش نفر را حاضر کنند، سپس نگاهى به آن ها کرد و گفت همه شما مایل هستید بعد از من به خلافت برسید، آنها سکوت کردند، دوباره این جمله را تکرار کردزبیر جواب داد: ما کمتر از تو نیستیم چرا به خلافت نرسیم! (یکى از مورخان مى گوید: اگر زبیر یقین به مرگ عمر نداشت جرات نمى کرد این سخن را با این صراحت بگوید).

 

بعد براى هر یکى از شش نفر عیبى شمرد، از جمله به طلحه گفت: پیامبر (ص) از دنیا رفت در حالى که به خاطر جمله اى که بعد از نزول آیه حجاب گفتى از تو ناراضى بود و به على (ع) گفت: تو مردم را به راه روشن و طریق صحیح به خوبى هدایت مى کنى تنها عیب تو این است که بسیار مزاح مى کنى! و به عثمان گفت: گویا مى بینم که خلافت را قریش به دست تو داده اند و بنى امیه و بنى ابن معیط را بر گردن مردم سوار مى کنى و بیت المال را در اختیار آنان مى گذارى و گروهى از گرگان عرب تو را در بسترت سر مى برند.

 

سرانجام ابوطلحه انصارى را خواست و فرمان داد که پس از دفن او با پنجاه تن از انصار، این شش نفر را در خانه اى جمع کنند تا براى تع یین جانشین او به مشورت پردازند، هرگاه پنج نفر به کسى راى دهند و یک نفر در مخالفت پافشارى کند، گردن او را بزنند و همچنین در صورت توافق چهار نفر، دو نفر مخالف را به قتل برسانند و اگر سه نفر یک طرف و سه نفر طرف دیگر بودند آن گروهى را که عبدالرحمان بن عوف در میان آنهاست مقدم دارند و بقیه را اگر در مخالفت پافشارى کنند گردن بزنند و اگر سه روز از شورا گذشت و توافقى حاصل نشد همه را گردن بزنند تا مسلمانان خود شخصى را انتخاب کنند.

 

سرانجام طلحه که مى دانست با وجود على (ع) و عثمان به او خلافت نخواهد رسید و از على دل خوشى نداشت جانب عثمان را گرفت در حالى که زبیر حق خود را به على (ع) واگذار کرد، سعد بن ابى وقاص حق خویش را به پسر عمویش عبدالرحمان بن عوف داد بنابراین شش نفر در سه نفر خلاصه شدند: على (ع)، عبدالرحمان و عثمان، عبدالرحمان رو به على (ع) کرد و گفت با تو بیعت مى کنم که طبق کتاب خدا و سنت پیامبر و روش عمر و ابوبکر با مردم رفتار کنى، على (ع) در پاسخ گفت: مى پذیرم، ولى طبق کتاب خدا و سنت پیامبر (ص) و اعتقاد خودم عمل مى کنم.

 

عبدالرحمان رو به عثمان کرد و همان جمله را تکرار نمود و عثمان آن را پذیرفت.

 

عبدالرحمان سه بار ا ین جمله را تکرار کرد و همان جواب را شنید لذا دست عثمان را به خلافت فشرد، اینجا بود که على (ع) به عبدالرحمان فرمود: به خدا سوگند تو این کار را نکردى مگر این که از او انتظارى دارى همان انتظارى که خلیفه اول و دوم از یکدیگر داشتند، ولى هرگز به مقصود خود نخواهى رسید.

 

شک نیست که این شورا از جهات مختلفى زیر سوال است: اولا: اگر بنا بر آراى مردم است، چرا تبعیت عام صورت نگیرد؟ و اگر بنا بر انتصاب است شوراى شش نفرى چرا؟ و اگر شورا باید برگزیند شخصیتهاى معروف دیگرى در میان مسلمین نیز بودند.

 

ثانیا: اگر اینها مشمول رضاى پیامبر (ص) بودند پس تصریح نارضایى پیامبر تا آخر عمر از طلحه چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟ ثالثا: به فرض این که آنها نتوانند از نظر انجام وظیفه توافق بر کسى کنند چگونه مى توان گردن همه را زد.

 

رابعا: اگر واقعا هدف شورا بود، چرا پیش بینى خلافت عثمان را با صراحت ذکر کرد؟ و اگر از خلافت او بر جامعه اسلامى مى ترسید، لازم بود او را جزء شورا قرار ندهد، تا نفر دیگرى انتخاب شود.

 

خامسا: در صورتى که سه نفر در یک طرف و سه نفر در طرف دیگر قرار گیرد چرا آن طرف که على (ع) است و به گفته عمر، مردم را به سوى حق و راه روشن ف را مى خواند و تنها اشکالش بسیار مزاح کردن است مقدم نشود.

 

سادسا: آیا مزاح کردن مشکلى در امر خلافت ایجاد مى کند و آیا این اشکال با اشکالى که بر عثمان گرفت که اگر تو بر مردم مسلط شوى بنى امیه را بر گردن مردم سوار خواهى کرد و بیت المال را غارت مى کنند هرگز مى تواند برابرى کند؟ اینها ایرادهایى است که پاسخى براى آن وجود ندارد!

 

4- علل شورش بر ضد عثمان به گفته بعضى از شارحان نهج البلاغه صحیح ترین گفتار درباره عثمان همان است که طبرى در تاریخ خود آورده که عبارت آن چنین است: عثمان، حوادث تازه اى در اسلام به وجود آورد که باعث خشم مسلمانان شد، از جمله: سپردن امارتها به دست بنى امیعه به ویژه فاسقان و سفیهان و افراد بى دین آنها و بخشیدن غنائم به آنان و آزار و ستمهایى که در مورد عمار یاسر و ابوذر و عبدالله بن مسعود روا داشت و کارهاى دیگرى از این قبیل که در آخر خلافت خویش انجام داد.

 

ولید بن عقبه را والى کوفه ساخت که گروهى به شراب نوشیدن او گواهى دادند و نیز سعید بن عاص را پس از ولید فرماندار کوفه ساخت.

 

سعید اعتقاد داشت که عراق باغ قریش و بنى امیه است، که مالک اشتر در پاسخ وى گفت: تو گمان مى کنى سرزمین عراق که خداوند آن را به وسیله شمشیر ما مسلمانان فتح نموده، مربوط به تو و اقوام توست! این معنى به درگیریهایى میان اشتر و طایفه نخع از یک سو و رئیس شرطه از سوى دیگر انجامید و تدریجا صداى اعتراض مردم بر ضد سعید و سپس بر ضد عثمان بلند شد.

 

عثمان به جاى این که مردم کوفه را از طریق صحیحى آرام کند، دستور تبعید رهبران شورش را به شام صادر کرد که عده اى از بزرگان کوفه از جمله مالک اشتر و صعصعه بن صوحان را به شام تبعید نمود.

 

در سال یازدهم خلافت او، عده اى از یاران پیامبر (ص) گرد هم آمدند و ایرادهاى مختلفى را که به عثمان داشتند به وسیله عامر بن عبدقیس که مردى عابد و خداشناس بود به او رساندند، عثمان به جاى این که برخورد منطقى با او کند، پاسخ اهانت آمیزى به او داد.

 

وضع در مدینه نیز بحرانى شد و پایتخت اسلام براى شورش آمادگى پیدا کرد، عثمان گروهى از یارانش مانند معاویه و سعید بن عاص را دعوت کرد و با آنها به مشورت نشست، بعضى صلاح در این دیدند که: عثمان مردم را به جهاد مشغول کند و بعضى از او خواستند: مخالفان را سرکوب و نابود کند و بعضى: او را دعوت به بذل و بخشش از بیت المال- براى فرو نشاندن خشم مردم- کردند: تنها یک نفر حقیقت مطلب را به او گفت که : تو بنى امیه را بر گردن مردم سوار کرده اى، یا عدالت پیشه کن یا از خلافت کناره گیرى نما! عثمان نظریه سرگرمى مردم را به جهاد پذیرفت و دستور داد آنها را براى جهاد مجهز سازند (ولى کار از کار گذشته بود و این تدبیر سودى نداشت).

 

در سنه 35 هجرى (سال آخر حکومت عثمان) مخالفان او و بنى امیه با یکدیگر مکاتبه کردند و یکدیگر را بر عزل عثمان و فرماندارانش تهییج نمودند، سرانجام یک گروه عظیم دوهزار نفرى به سرکردگى ابوحرب از مصر و گروه دیگرى به همین تعداد به همراهى زید بن صوحان و مالک اشتر و بعضى دیگر از بزرگان کوفه و گروه سومى از بصره به رهبرى حرقوص بن زبیر به عنوان زیارت خانه خدا حرکت کردند و به مدینه آمدند و مردم مدینه را از قصد خود (دائر به عزل عثمان و فرماندارانش) باخبر ساختند.

 

چیزى نگذشت که منزل عثمان را محاصره کردند و به او تکلیف کردند که از خلافت کناره گیرى کند، ولى عثمان از فرماندارانش به وسیله نامه کمک خواست، روز جمعه عثمان با مردم نماز خواند و به منبر رفت و به گروهى که از شهرهاى مختلف (مخصوصا مصر) براى احقاق حق نزد او آمده بودند، خطاب کرد و گفت: (همه اهل مدینه مى دانند شما به وسیله پیامبر (ص) لعن شدید).

 

در اینج ا شورش عظیمى در مردم پیدا شد و آن چنان بالا گرفت که عثمان از ترس بیهوش شد از منبر به زمین افتاد و او را به خانه بردند.

 

بعدا عثمان به عنوان استمداد به خانه على (ع) آمد و گفت: تو پسر عم من هستى و من بر تو حق خویشاوندى دارم و تو نزد مردم قدر و منزلت دارى و همه به سخنت گوش فرا مى دهند، وضع را مشاهده مى کنى، من دوست دارم با آنها سخن بگویى و آنها را از راهى که در پیش گرفته اند منصرف سازى! امام فرمود: چگونه آنها را راضى و منصرف کنم؟ عثمان گفت: به این صورت که من، بعد از این، مطابق صلاح اندیشى تو رفتار مى کنم.

 

امام فرمود: من بارها در این باره به تو هشدار داده ام تو هم وعده دادى ولى به وعده ات وفا نکردى.

 

سرانجام امام براى خاموش کردن غائله، به اتفاق سى نفر از مهاجران و انصار با کسانى که از مصر آمده بودند (و از همه در مورد عزل عثمان فعالتر بودند) سخن گفت.

 

مصریان قبول کردند که به مصر باز گردند و عثمان نیز به مردم اعلام کرد که حاضر است به شکایات آنان رسیدگى کند و از اعمال گذشته خویش توبه نماید.

 

ولى هنگامى که به منزل آمد، دید مروان و گروهى از بنى امیه در منزلش نشسته اند.

 

مروان به او گفت: سخن بگویم یا ساکت بنشینم! همسر عثما ن نائله با عصبانیت گفت: ساکت باش به خدا سوگند شما قاتل عثمان و یتیم کننده اطفال او خواهید بود او به قولى که به مردم داده است باید وفا کند و نباید از آن برگردد.

 

ولى مروان ساکت ننشست و گفت: آنچه را در مسجد گفتى به صلاح خلافت تو نبود از آن صرف نظر کن! على (ع) خشمگین شده به خانه عثمان آمد و به او فرمود: من راه صحیح را به تو نشان مى دهم ولى مروان تو را منحرف مى سازد از این پس به سراغت نخواهم آمد.

 

مصریها که روانه مصر شده بودند بعد از سه روز به مدینه بازگشتند و نامه اى را ارائه دادند که از غلام عثمان در بین راه گرفته بودند.

 

در آن نامه عثمان به عبدالله بن صرح فرماندار مصر دستور داده بود: (سران شورش را شلاق بزند و موهاى سر و صورتشان را بتراشد و در زندان کند) و عده دیگرى را دستور داده بود به دار بیاویزد.

 

آنها نزد على (ع) آمدند که در این باره با عثمان سخن بگوید.

 

على (ع) جریان را از عثمان جویا شد.

 

عثمان از نوشتن نامه اى اظهار بى اطلاعى کرد، یکى گفت: این کار، کار مروان است.

 

عثمان گفت: من اطلاعى ندارم.

 

مصریان گفتند: آیا مروان این قدر جرات دارد که غلام عثمان را بر شتر بیت المال سوار کند و مهر مخصوص او را پاى نامه بزند و مام وریت خطرناکى با این اهمیت به او بدهد و عثمان بى خبر باشد؟! عثمان باز گفت: من از این مطلب خبر ندارم! مصریان در پاسخ او گفتند: از دو حال خارج نیست: اگر راست مى گویى و این کار، کار مروان است باید از خلافت کنار بروى زیرا فردى این چنین ناتوان که دیگران بدون آگاهى او فرمان قتل و شکنجه مسلمانان را بر مهر مخصوصش صادر کنند لیاقت خلافت اسلامى را ندارد و اگر دروغ مى گویى و این کار، کار توست باز هم شایسته خلافت مسلمانان نیستى! عثمان گفت: خلافت لباسى است که خداوند به تنم کرده و آن را بیرون نخواهم آورد ولى توبه مى کنم.

 

گفتند: اگر بار اول بود که توبه مى کردى پذیرفته بود، اما بارها توبه کرده اى و شکسته اى! بنابراین یا از خلافت برکنار شو، یا تو را به قتل مى رسانیم! ولى باز آنها عجله نکردند و اوضاع ساعت به ساعت بحرانى تر مى شد.سرانجام عثمان از على (ع) درخواست کرد که: سه روز به او مهلت دهند تا به شکایت مردم رسیدگى کند، مردم پذیرفتند، ولى او در خفا وسایل جنگ را آماده مى کرد (و هدفش از این مهلت خواستن ها فرا رسیدن نیروهاى کمکى از خارج مدینه بود).

 

بعد از سه روز، حلقه محاصره بر عثمان تنگتر شد و مردم نگران این بودند که از شام و بص ره کمک براى او برسد، لذا براى تسلیم او آب را از او منع کردند.

 

عثمان از على (ع) درخواست آب کرد و امام به وسیله فرزندانش آب براى او فرستاد، در این هنگام مردم به درون خانه عثمان ریختند و نزاع خونینى میان طرفداران او از یک سو و مردم از سوى دیگر روى داد و عده اى از طرفین کشته شدند، باز چند نفر وارد اتاق عثمان شده و او را نصیحت کردند اما اثرى نداشت، سرانجام به او حمله کرده و کارش را یکسره کردند.

 

آنچه در بالا آمد خلاصه اى از این ماجرا بود که ابن ابى الحدید از تاریخ طبرى نقل نموده است و ما نیز آن را براى پرهیز از طولانى شدن بار دیگر خلاصه کردیم.

 

بسیارى از مورخان روز قتل او را 18 ذى الحجه سال 35 یا 36 هجرى ذکر کرده اند و عجب این که به گفته کامل و مورخان دیگر، بدن عثمان سه روز روى زمین مانده بود و کسى او را دفن نکرد و این نشانه نهایت خشم مردم بر اوست.

 

سرانجام با وساطت على (ع) تصمیم به دفن او گرفته شد، ولى جمعى از مردم مانع از نماز بر او و حتى مانع از دفن او در بقیع شدند.

 

گروهى بر سر راه نشسته بودند و تابوت او را سنگباران نمودند، على (ع) مانع شد، بالاخره بر جنازه او نماز خواندند و در محلى به نام حش کوکب در بیرون بقیع د فن شد که بعدا در زمان معاویه براى رفع اهانت، دستور داد آن محل را جزء بقیع قرار دهند.

 

اینها همه به خوبى نشان مى دهد که مردم تا چه حد از او و حکومتش خشمگین و ناراحت بودند و تفسیر روشنى است بر آنچه امام در جمله هاى کوتاه این خطبه (خطبه شقشقیه) بیان فرموده است، آنها که تعبیرات امام (ع) را در این خطبه تند مى پندارند، از ماجراى زندگى عثمان و پایان کار او و عکس العمل مسلمانان در برابرش آگاهى کافى ندارند وگرنه تصدیق مى کردند که این تعبیرات در برابر آنچه روى داده است بسیار ملایم است.

 

5- آیا همه صحابه راه پیامبر (ص) را پیمودند؟! معروف در میان برادران اهل سنت این است که صحابه رسول خدا- بدون استثنا- داراى قداست و مقام عدالت بودند و هیچ یک از آنها هیچ کارى بر خلافت دستور خدا و کتاب و سنت انجام ندادند، در حالى که شیعه و پیروان اهل بیت- علیهم السلام- معتقدند: باید صحابه را از یکدیگر جدا ساخت و درباره هر کدام مطابق اعمال و رفتارشان، چه در عصر رسول الله (ص) و چه بعد از رحلت او قضاوت و داورى کرد.

 

ادعاى برادران اهل سنت، مشکلات عجیب و دردسرهاى فراوانى براى آنان ایجاد کرده است، چرا که در میان یاران پیامبر (ص) افرادى را مى یابی م که در مسائلى بر ضد یکدیگر برخاستند که توجیه آن امکان پذیر نیست.

 

مثلا در داستان جنگ صفین و مانند آن، معاویه بر خلاف امام وقت که به اتفاق مسلمانان برگزیده شده بود قیام کرد و موجب آن همه خونریزى شد، کدام مورخ منصف مى تواند این کار وحشتناک را توجیه کند؟! یا این که طلحه و زبیر بر ضد آن حضرت شورش کردند و خون گروه زیادى از مسلمانان در جنگ جمل ریخته شد که بعضى، عدد کشته شدگان را بالغ بر 17هزار نفر مى دانند بى آن که کمترین عذر موجه و خداپسندانه اى براى کار خود داشته باشند، آیا قبول عدالت آنها با این فجایع هولناک که در همه تواریخ اسلامى ثبت شده، منافات ندارد؟! در داستان عثمان که در بالا خواندید و همه مورخان اسلام اجمالا آن را قبول دارند به دو موضوع مهم برخورد مى کنیم: نخست سپردن تمام پستهاى حساس به بنى امیه و مسلط ساختن افراد بى بند و بار و غیر متعهد بر مسلمین، به طورى که فریاد عموم مسلمانان از مناطق مختلف بلند شد، و دیگر حیف و میل بیت المال در سطح وسیع و گسترده و بذل و بخششهاى بیکران و غیر قابل توجیه به گونه اى که انتشار خبر قسمتى از آن مایه شورش عمومى مسلمین شد.

 

آیا راستى اینگونه امور، با اصل قداست و تنزیه صحابه به طور عام و غیر قابل استثنا، سازگار است؟! اگر اینگونه امور قابل توجیه است کدام کار خلاف، قابل توجیه نیست؟! این سخن مرا به یاد داستان عجیبى انداخت که براى خودم واقع شد و هرگز آن را فراموش نمى کنم: در یکى از سالها که براى انجام عمره به مکه مشرف شده بودم و فرصتى براى ملاقات با دانشمندان اهل سنت دست داد- مخصوصا شبها در مسجدالحرام و بین نماز مغرب و عشا که مجال خوبى براى بحث بود- در یکى از شبها با جمعى از این برادران دانشمند (که بعضى از آنها از چهره هاى شناخته شده بودند) در صحن مسجدالحرام در برابر کعبه نشسته بودیم و سعى بر این بود که بحثها از صورت علمى و منطقى خارج نشود و به رنجش و کدورت نینجامد.

 

سخن به مسئله تنزیه صحابه و عدالت همه آنها کشیده شد، همگى بر این عقیده بودند که کوچکترین جسارتى نسبت به هیچ یک از آنها نمى توان کرد.

 

من از یکى از آنها پرسیدم: اگر شما در میدان صفین بودید در یکسو لشکر على (ع) و در یک سوى دیگر لشکر معاویه به کدام صف ملحق مى شدید؟! او بدون درنگ گفت: به صف لشکریان على (ع).

 

گفتم: اگر على (ع) شمشیرى به دست تو مى داد و مى گفت: خذ هذا و اقتل معاویه، این شمشیر را بگیر و معاویه را به قتل برسان آیا مى پذیرفتى و اطاعت مى کردى؟! او جواب عجیبى داد که فکر مى کنم براى شما هم تکان دهنده است.

 

گفت: کنت اقتله و لا اذکره بسوء، من او را به قتل مى رساندم در عین حال کمترین جسارتى به او نمى کردم! داستان تنزیه صحابه قصه اى است که سر دراز دارد که در اینجا فقط به اشاره اى قناعت کردیم و گذشتیمسپس به نتیجه این شورا و کارهاى مرموزى که در آن انجام گرفت اشاره کرده مى فرماید: یکى از آنها (اعضاى شورا) به خاطر کینه اش از من روى برتافت و دیگرى خویشاوندى را بر حقیقت مقدم داشت و به خاطر دامادیش تمایل به دیگرى (عثمان) پیدا کرد، علاوه بر جهات دیگرى که ذکر آن خوشایند نیست (فصغا رجل منهم لضغنه، و مال الاخر لصهره، مع هن وهن).

 

منظور مولا از جمله اول سعد بن ابى وقاص بود که مادرش از بنى امیه بود و دائیها و نزدیکان مادرش در جنگهاى اسلام در برابر کفر و شرک به دست على (ع) کشته شده بودند، به همین دلیل او در زمان خلافت على (ع) نیز با حضرتش بیعت نکرد و عمر بن سعد جنایتکار بزرگ حادثه کربلا و عاشورا فرزند همین سعد بود.

 

بنابراین کینه توزى او نسبت به على (ع) مسلم بود و به همین دلیل در آن شورا به على (ع) راى نداد و به وسیله عبدالرحمان بن عوف به عثمان راى داد.

 

بعضى نیز گفته اند منظور از این شخص طلحه است که مراتب کینه توزى او نسبت به مولا محرز بود و هم او بود که با همراهى زبیر آتش جنگ جمل را که به گفته مورخان، 17هزار نفر در آن کشته شدند، روشن ساخت.

 

این احتمال را ابن ابى ال حدید تقویت کرده، در حالى که بعضى از شارحان نهج البلاغه معتقدند: طلحه گرچه از سوى عمر براى شورا انتخاب شد ولى در مدینه نبود و موفق به شرکت در جلسه شورا نشد.

 

اما کسى که به خاطر دامادیش متمایل شد عبدالرحمان بن عوف بود زیرا عبدالرحمان شوهر ام کلثوم خواهر عثمان بود.

 

اما جمله مع هن وهن- با توجه به این که واژه هن کنایه از کارهاى زشتى است که گفتن آن ناخوشایند است- مى تواند اشاره به امور ناخوشاید دیگرى بوده باشد که عبدالرحمان بن عوف در راى دادن به عثمان انتظار آن را داشت مانند سوئاستفاده هاى مالى از بیت المال مسلمین و یا سلطه بر توده هاى مردم و یا به دست آوردن مقام خلافت بعد از عثمان و یا همه اینها.

 

از مجموع این سخن، روشن مى شود که شورا در محیطى کاملا ناسالم برگزار شد و چیزى که در آن مطرح نبود مصالح مسلمین بود و طبیعى است که محصول آن به نفع مسلمین تمام نشود و حوادث دوران عثمان نشان داد که چه خسارات عظیمى از این ناحیه دامنگیر مسلمین شد.

 

نکته ها:

 

1- چگونگى انتخاب خلیفه دوم و سوم مى دانیم خلیفه دوم، تنها یک راى داشت و آن راى ابوبکر بود که به هنگام وداع با زندگى وصیت کرد و با صراحت عمر را به جانشینى خود نصب نمود.

 

در بعضى از تواریخ آمده است که ابوبکر در حال احتضار، عثمان بن عفان را احضار نمود تا وصیت او را نسبت به عمر بنویسد و به او گفت: بنویس بسم الله الرحمن الرحیم: این وصیتى است که ابوبکر به مسلمانان نموده است.

 

اما بعد این سخن را گفت و بیهوش شد، ولى عثمان خودش این جمله ها را نوشت: اما بعد فانى قد استخلفت علیکم عمر بن الخطاب و لم آلکم خیرا، من عمر بن خطاب را خلیفه اى بر شما قرار دادم و از هیچ خیر و خوبى فروگذار نکردم.

 

هنگامى که عثمان این جمله را نوشت ابوبکر به هوش آمده، گفت: بخوان و او خواند.

 

ابوبکر تکبیر گفت و گفت: من تصور مى کنم (این که عجله کردى و خلافت را به نام عمر نوشتى براى این بود که) ترسیدى اگر من به هوش نیایم و بمیرم، مردم اختلاف کنند.

 

عثمان گفت: آرى چنین بود.

 

ابوبکر در حق او دعا کرد.

 

از این سخن به خوبى روشن مى شود که عثمان این لباس را براى قامت عمر دوخته بود و اگر فرضا ابوبکر به هوش نمى آمد این وصیتنامه به عنوان وصیت ابوبکر منتشر مى شد، بنابراین جاى تعجب نیست که عمر نیز شورایى با چنان ترکیب، تنظیم کند که محصول آن به هر حال خلافت عثمان باشد، همانگونه که خلیفه دوم نیز در سقیفه این لباس را بر تن ابوبکر کرد و او هم به موقع پاداش وى را داد.

 

ضمنا از این سخن استفاده مى شود که عجله ابوبکر و عثمان براى تعیین جانشین به خاطر جلوگیرى از اختلاف مردم بوده است.

 

آیا پیامبر اکرم (ص) نمى بایست چنین پیش بینى را درباره امت بکند با آن همه کشمکشهایى که بالقوه وجود داشت و در سقیفه خود را نشان داد؟! چگونه مى توان باور کرد پیامبر (ص) انتخاب خلیفه را به مردم واگذار کرده باشد ولى این امر درباره خلیفه دوم و سوم رعایت نشود و حتى خوف فتنه، مانع از واگذارى آن به مردم گردد؟! اینها سوالاتى است که هر محققى باید به آن پاسخ دهدترجمه:

 

چیزى مرا نگران نساخت جز این که دیدم ناگهان مردم همچون یالهاى انبوه و پرپشت (کفتار) به سوى من روى آوردند و از هر سو گروه گروه به طرف من آمدند تا آنجا که (نزدیک بود دو یادگار پیامبر (ص)) حسن و حسین پایمال شوند و ردایم از دو طرف پاره شد.

 

و اینها همه در حالى بود که مردم همانند گوسفندانى (گرگ زده که دور چوپان جمع شوند) در اطراف من گرد آمدند، ولى هنگامى که قیام، به امر خلافت کردم، جمعى پیمان خود را شکستند و گروهى (به بهانه هاى واهى سر از اطاعتم پیچیدند و) از دین خدا بیرون پریدند و دسته دیگرى راه ظلم و طغیان را پیش گرفتند و از اطاعت حق سر برتافتند، گویى که آنها این سخن خدا را نشنیده بودند که مى فرماید: سراى آخرت را تنها براى کسانى قرار مى دهیم که نه خواهان برترى جویى و استکبار در روى زمینند و نه طالب فساد، و عاقبت (نیک) براى پرهیزگاران است! آرى به خدا سوگند! آن را شنیده بودند و خوب آن را حفظ داشتند ولى زرق و برق دنیا چشمشان را خیره کرده و زینتش آنها را فریفته بود.

 

شرح و تفسیر:

 

امام (ع) در این بخش از خطبه اشاره به دوران خلافت خویش- مخصوصا هنگام بیعت- مى کند که چگونه مردم با ازدحام عجیب و بى ن ظیرى براى بیعت کردن به سوى آن حضرت روى مى آوردند، بیعتى پرشور که در تاریخ اسلام نظیر و شبیه نداشت، ولى بعدا که در برابر حق و عدالت قرار گرفتند، گروه زیادى نتوانستند آن را تحمل کنند و راه مخالفت را پیش گرفته و آتش جنگهاى جمل، صفین و نهروان را روشن ساختند، شکاف در صفوف مسلمین ایجاد کردند و از به ثمر رسیدن تلاشها و کوششهاى امام (ع) در پیشبرد و تکامل جامعه اسلامى مانع شدند.

 

نخست در ترسیم چگونگى هجوم مردم براى بیعت مى فرماید: چیزى مرا نگران نساخت جز این که دیدم ناگهان مردم همچون یالهاى پرپشت و انبوه کفتار به سوى من روى آوردند و از هر سو گروه گروه به طرف من آمدند (فما راعنى الا و الناس کعرف الضبع الى ینثالون على من کل جانب).

 

تعبیر به عرف الضبع (یال کفتار) اشاره به ازدحام فوق العاده مردم و پشت سر هم قرار گرفتن براى بیعت است، زیرا یال کفتار ضرب المثلى براى اینگونه موارد است.

 

اما اظهار نگرانى حضرت از هجوم ناگهانى مردم براى بیعت، ممکن است به خاطر این باشد که چنین بیعت پرشورى، مسوولیت تازه اى بر دوش حضرت گذاشت، به ویژه آن که پیش بینى پیمان شکنى دنیاپرستان را مى نمود.

 

در خطبه 92، همین معنى به وضوح دیده مى شود که امام (ع ) به هنگام بیعت مردم بعد از قتل عثمان این نکته را یادآورى فرمود.

 

اضافه بر این نکته، از این نیز نگران بود که ممکن است تاریکدلان حسود رابطه اى میان قتل عثمان و بیعت مردم با او عنوان کنند.

 

سپس امام (ع) در ادامه این سخن و ترسیم ازدحام عمومى مردم سه جمله دیگر اضافه مى کند و مى فرماید: هجوم به قدرى زیاد بود که (نزدیک بود دو یادگار پیامبر (ص)) حسن و حسین پایمال شوند و ردایم از دو طرف پاره شد و اینها همه در حالى بود که مردم همانند گوسفندانى (گرگ زده که دور چوپان جمع مى شوند) در اطراف من گرد آمدند (حتى لقد وطى الحسنان، و شق عطفاى، مجتمعین حولى کربیضه الغنم).

 

تعبیر به الحسنان به عقیده بسیارى از مفسران نهج البلاغه اشاره به امام حسن و امام حسین- علیهماالسلام- است.

 

درست است که آن دو بزرگوار در آن موقع بیش از سى سال داشتند و جوانانى قوى و زورمند بودند ولى هجوم شدید مردم، آنها را مورد حفاظت، از پدر، در تنگنا قرار داد.

 

ولى بعضى از مفسران دو احتمال دیگر نیز ذکر کردند: نخست این که منظور از الحسنان دو انگشت بزرگ پاست- آنگونه که از سیدمرتضى (رضوان الله علیه) نقل شده- که او از ارباب لغت (ابوعمر) نقل کرده، از اشعار عرب نیز شاهدى ب ر آن آورده است، ولى با توجه به این که پایمال شدن انگشت پا، مسئله ساده اى است که در کمترین هجوم نیز واقع مى شود و نمى تواند بیان گویایى براى آن هجوم عظیم باشد، این معنى بعید به نظر مى رسد.

 

از آن بعیدتر تفسیر سومى است که بعضى براى آن ذکر کرده و به معناى دو استخوان دست دانسته اند، زیرا استخوانهاى دست- چه بازو باشد و چه ساعد- معمولا پایمال نمى شود، تنها در صورتى پایمال مى شود که انسان به زمین بیفتد و زیر دست و پا قرار گیرد.تشبیه به ربیضه الغنم، گوسفندانى که در آغل جمع شده اند اشاره به نادانى مردم نیست آنگونه که بعضى از شارحان پنداشته اند، بلکه اشاره به همان نکته اى است که در بالا آوردیم که گوسفندان به هنگام هجوم گرگ، اطراف چوپان را مى گیرند همانند زمانى که در آغل جمع مى شوند.

 

مسلمانانى که به خاطر گرگان عصر خلیفه سوم، هر کدام به سویى پراکنده شده بودند و رشته وحدت در میان آنان کاملا گسسته بود، وجود امام (ع) را حلقه اتصالى در میان خود قرار داده، همگى با شور و اشتیاق فراوان، گرد او جمع شدند و احساس آرامش مى کردند.

 

ولى متاسفانه این شور و اشتیاق ادامه نیافت و هنگامى که مردم در بوته آزمایش و امتحان قرار گرفتند، گروهى نتوانستند به خوبى از عهده این امتحان برآیند، لذا امام (ع) در ادامه این سخن مى فرماید: ولى هنگامى که قیام به امر خلافت کردم جمعى پیمان خود را شکستند و گروهى (به بهانه هاى واهى سر از اطاعتم پیچیدند و) و از دین خدا بیرون پریدند و دسته دیگرى راه ظلم و طغیان را پیش گرفتند و از اطاعت حق برتافتند (فلما نهضت بالامر نکثت طائفه، و مرقت اخرى، و قسط آخرون).

 

این سه گروه- همانگونه که غالب شارحان نهج البلاغه یا همه آنان گفته اند- به ترتیب: اشاره به آتش افروزان جنگ جمل، نهروان و صفین است.

 

آتش افروزان جنگ جمل (طلحه و زبیر که از وجود عایشه براى تحریک مردم بهره گرفتند) به عنوان ناکثین یعنى پیمان شکنان، ذکر شده اند، چرا که اینها با على (ع) بیعت کردند اما چون انتظارشان یعنى سهیم شدن در امر خلافت و امارت حاصل نشد به شهر بصره آمدند و آتش اختلاف را برافروختند.

 

مارقین، اشاره به آتش افروزان جنگ نهروان است، آنها همان گروه خوارج بودند که بعد از داستان حکمین در صفین بر ضد امام (ع) برخاستند و پرچم مخالفت را برافراشتند.

 

این واژه از ماده مروق به معناى پرش تیر از کمان است گویى آنها قبلا در دایره حق بودند ولى به خاطر تعصبهاى خشک و نادانى و خ ودخواهى، از مفاهیم اسلام و تعلیمات آن به دور افتادند.

 

قاسطین اشاره به اهل شام و لشکر معاویه است، زیرا قسط هم به معناى عدالت و هم به معناى ظلم و طغیان و فسق آمده است.

 

قابل توجه این که: این تعبیرات درباره این سه گروه- طبق مدارک معروف اسلامى- از قبل، در حدیث پیامبر اکرم (ص) با صراحت پیش بینى شده، حاکم نیشابورى در مستدرک الصحیحین از ابوایوب انصارى نقل مى کند که گفت: امر رسول الله (ص) على بن ابیطالب بقتال الناکثین و القاسطین و المارقین، پیامبر اکرم (ص) به على (ع) دستور داد که با سه گروه ناکثین و قاسطین و مارقین پیکار کند.

 

همین معنى در (تلخیص المستدرک ذهبى) نیز آمده است.

 

در کتاب اسدالغابه نیز دو روایت به همین مضمون در شرح حال على (ع) آمده است.

 

در تاریخ بغداد این معنى به صورت مشروح ترى دیده مى شود که ابوایوب مى گوید: رسول خدا (ص) به ما امر فرمود که با سه گروه، در خدمت على (ع) پیکار کنیم: با ناکثین و قاسطین و مارقین.

 

اما ناکثین: با آنها پیکار کردیم، آنها- اهل جمل- طلحه و زبیر بودند و اما قاسطین: همین است که ما از سوى آنها باز مى گردیم یعنى معاویه و عمرو بن عاص (این سخن را هنگام بازگشت از صفین گفت) و اما مارقین: آنها اهل نهروان هستند، به خدا سوگند نمى دانم آنان در کجایند ولى به هر حال با آنها باید پیکار کنیم.

 

این پاسخى است دندان شکن به ناآگاهانى که گاه به جنگهاى دوران خلافت على (ع) خرده مى گیرند، آرى آنها که با شور و شوق در هنگام بیعت با على (ع) مانند پروانگان دور شمع، جمع شده بودند، همگى تحمل عدالت او را نداشتند، آن هم عدالتى که بعد از یک دوران طولانى بى عدالتى و غارت بیت المال و خو گرفتن گروهى با آن، انجام مى شد که طبعا قبول آن براى بسیارى مشکل بود، به همین دلیل تنها، گروهى وفادار و مومن خالص بر سر پیمان خود باقى ماندند، ولى گروههاى دیگر به خاطر دنیاپرستى پیمان خود را با خدا و خلیفه برحقش شکستند.

 

این همان چیزى است که امام (ع) در ادامه خطبه به آن اشاره کرده و دلیل این مخالفتها را در چند جمله کوتاه به روشنى بیان مى کند، مى گوید: گویى آنها این سخن خدا را نشنیده بودند که مى فرماید: سراى آخرت را تنها براى کسانى قرار مى دهیم که نه خواهان برترى جویى و استکبار در روى زمین باشند و نه طالب فساد، و عاقبت نیک از آن پرهیزکاران است (کانهم لم یسمعوا کلام الله سبحانه یقول: تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فى الارض و لا فسا دا، و العاقبه للمتقین).

 

سپس مى افزاید: آرى به خدا سوگند! آن را شنیده بودند و خوب آن را حفظ داشتند، ولى زرق و برق دنیا چشمشان را خیره کرده، زینتش آنها را فریفته بود (بلى! و الله لقد سمعوها و وعوها، و لکنهم حلیت الدنیا فى اعینهم، و راقهم زبرجها).

 

نخست آنها را به ناآگاهانى تشبیه مى کند که مخالفتشان به خاطر جهلشان است ولى بعد از این مرحله، فراتر مى رود و با صراحت مى گوید: آنها نسبت به این حقایق، ناآگاه و بى خبر نبودند، بلکه دنیاطلبى و هواپرستى شدید- که مخصوصا بعد از فتوحات بزرگ اسلامى و سرازیر شدن سیل غنائم گرانبها و عادت به زندگى مرفه، به ویژه در عصر عثمان پدید آمده بود- سبب شد که دنیا را بر دین ترجیح دهند و حقیقت را به افسانه بفروشند و سراى آخرت را به ثمن بخس متاع دنیا از دست دهند.

 

این سخن کوتاه در حقیقت، عصاره تمام تحلیلهایى است که مى توان درباره بروز جنگهاى سه گانه عصر على (ع) بیان کرد و هر چه غیر از این گفته شود شاخ و برگهاست.

 

این در واقع درس عبرتى است براى همه مسلمین، در تمام طول تاریخ که هر زمان به دنیاپرستى روى آورند و زرق و برق و زینت دنیا فکر آنان را به خود مشغول دارد اختلافات در میان آنها به اوج خود م ى رسد و راههاى وصول به وحدت، به روى آنان بسته مى شود مگر آن که زهد و وارستگى پیشه کنند و به خودسازى بپردازند.

 

امروز نیز به خوبى مى بینیم که سرچشمه تمام اختلافات میان مسلمین همان اصل است که على (ع) در جمله هاى کوتاه فوق با استناد به آیه اى از قرآن مجید به آن اشاره فرموده است و به تعبیر روشن همان اراده علو در ارض و فساد و تمایل به زینتهاى دنیا و فریفته شدن در برابر زرق و برق آن است! نکته ها:

 

1- بیعت با امیرمومنان عمومى و مردمى بود این بیعت با تمام بیعتهایى که در زمان خلفا شد متفاوت بود.

 

بیعتى بود خودجوش و فراگیر، بدون هیچ توطئه قبلى و از عمق جان توده هاى زجردیده و ستم کشیده، نه مانند بیعت سقیفه که تصمیم اصلى را چند نفر بگیرند و مردم را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند و نه همانند بیعت عمر که تنها با تصمیم خلیفه اول پایه ریزى شد و نه همچون بیعت عثمان که شوراى شش نفره با آن ترکیب خاصش سردمدار آن بود و در یک کلام مى توان گفت که بیعت واقعى و حقیقى، همین بیعت بود و بقیه از یک نظر جنبه مصنوعى داشت و از قبل، روى آن کار شده بود.

 

بعضى از شارحان نهج البلاغه نوشته اند که قیام کنندگان در برابر عثمان هنگامى که بعد از ق تل او به سراغ امام (ع) رفتند تا با او براى خلافت بیعت کنند، حضرت حاضر نشد و هنگامى که اصرار کردند فرمود: من وزیر شما باشم بهتر از آن است که امیر باشم (انا لکم وزیرا خیر منى امیرا) زیرا مى دانست پیشگام شدن آنها در بیعت، به این اتهام دامن مى زند که نقشه قتل عثمان از قبل پى ریزى شده بود به علاوه، اگر تنها آنها بیعت مى کردند گروهى مى گفتند تنها قاتلان عثمان با او بیعت کردند، افزون بر این، امام (ع) در جبین آنها مى دید که همه تحمل پذیرش حق را ندارند، آرى حق تلخ و سنگین است، ولى بعدا مهاجران و انصار آمدند و به آن حضرت اصرار کردند که خلافت را بپذیرد.

 

على (ع) چاره اى جز پذیرش ندید سپس بر منبر قرار گرفت و مردم گروه گروه آمدند و با او بیعت کردند، تنها افراد اندکى سرباز زدند ولى امام (ع) اصرارى در اجبار آنان نداشت، از کسانى که از بیعت سرباز زدند سعد بن ابى وقاص و عبدالله بن عمر بود.

 

به اعتقاد ما و مطابق مدارک غیر قابل انکار، على (ع) از سوى خداوند به جانشینى پیامبر نصب شده بود، نه تنها در غدیرخم که در موارد متعددى، پیامبر (ص) آن را تاکید فرمود، هر چند به دلایلى که اینجا جاى شرح آن نیست، بعد از رحلت پیامبر (ص) گروهى به مخا لفت با آن برخاستند، ولى به هر حال بعد از کشته شدن عثمان اعلام حمایت عجیب و فراگیر از سوى مردم نسبت به آن شد، حمایتى که حتى در هیچ یک از نظامهاى دموکراسى به هنگام اخذ آرا، چنان حمایتى از کسى دیده نشده است و تنها نمونه آن در عصر پیامبر (ص) در بیعتهایى همچون بیعت شجره دیده مى شود، این بیعت از شناختى که مردم از روحیات على (ع) و مقام علم و تقوا و زهد و مدیریت او داشتند سرچشمه مى گرفت و زد و بندهاى سیاسى مطلقا در آن وجود نداشت و چنان پرجوش بود که حتى توطئه گران سیاسى که على (ع) را براى وصول به مقاصد خود عنصرى نامطلوب مى دانستند، در عمل انجام شده واقع گشتند و پیش از این که تصمیمى بگیرند کار از کار گذشته بود، و اگر مردم را به حال خود رها مى کردند جامعه اى آزاد، آباد و مملو از عدل و داد، آن چنان که قرآن مجید طراحى کرده است به وجود مى آمد.

 

ولى چنان که خواهیم دید، همان توطئه گران و ریزه خواران خوان عثمانى و غارتگران بیت المال و هوسبازان میدان سیاست، تدریجا به تحریک مردم پرداختند و احساسات مذهبى آنها را بازیچه مقاصد سیاسى خود ساختند و در میدان جمل، صفین و نهروان شکافهاى عمیقى بر پیکر اسلام وارد ساختند.

 

2- سرچشمه انحراف ات اجتماعى امام (ع) در جمله هاى بالا عامل اصلى انحراف از حق را در عصر خودش (و طبعا در همه اعصار) حب دنیا و دلباختگى در برابر زرق و برق آن مى شمرد و ریشه جنگهاى خونین جمل و صفین و نهروان را در این موضوع مى داند و بر آیه شریفه قرآن تاکید مى ورزد که سراى آخرت، تنها از آن کسانى است که اراده برترى جویى و فساد در زمین را ندارند.

 

این چند جمله کوتاه، واقعیت بسیار مهمى را بازگو مى کند که بازتاب آن را در سراسر تاریخ بشر مشاهده مى کنیم.

 

همه جا برترى جویى ریشه جنگها و نزاعهاى خونین را تشکیل مى دهد، هواپرستى و علاقه به فساد در زمین عامل اصلى نابسامانیهاست و به همین دلیل تا با این خوهاى شیطانى، مبارزه فرهنگى نشود و ایمان و اعتقاد راسخ، سدى در برابر آن ایجاد نکند، ما همیشه شاهد جنگهاى خونین و بى عدالتى ها و نابسامانیها در جامعه بشرى خواهیم بود و حتى کسانى را خواهیم دید که تمام ارزشهاى انسانى و مفاهیم اخلاقى و عناوینى همچون آزادى، حقوق بشر و غیر آن را دست مایه خود براى وصول به این اهداف قرار مى دهند.

 

جالب این که امام (ع) از گروهى سخن مى گوید که اعتقادشان با عملشان در تضاد است، ظاهرا مسلمانند و آیات قرآن و از جمله آیه (تلک الدار الاخره) را شنیده اند و به آن ایمان دارند ولى انگیزه هاى نیرومند دنیاپرستى و طوفان هوا و هوس و دلبستگى فوق العاده به زرق و برق دنیا، اساس ایمان و عقیده آنها را تکان مى دهد و چنان سیلاب عظیمى در درونشان ایجاد مى کند که سد ضعیف ایمانشان را درهم مى شکند و با خود مى برد و این سرنوشت تمام کسانى است که از ایمانى سست و هوا و هوسى نیرومند برخوردار باشند.

 

3- اشاره اى به جنگهاى سه گانه عصر على (ع) در خطبه بالا اشاره کوتاه و پرمعنایى به جنگهاى جمل و صفین و نهروان که گردانندگان آنها تحت عنوان ناکثین و قاسطین و مارقین معرفى شده بودند آمده است به همین دلیل ضرورت دارد اشاره گذرایى به جنگهاى سه گانه بالا داشته باشیم.

 

الف- جنگ جمل: حدود سه ماه بیشتر از بیعت با امیرمومنان على (ع) نگذشته بود که تحمل عدالت آن حضرت بر گروهى از مستکبران، سخت و ناگوار آمد و مخالفتها از سوى آنان شروع شد.

 

معاویه در شام پرچم مخالفت را برافراشت و حاضر به پذیرش بیعت نبود و براى رویارویى با حضرت آماده جنگ مى شد.

 

على (ع) به فرمانداران خود در سه شهر کوفه و بصره و مصر نامه نوشت تا نیروهاى جنگى خود را براى مقابله با معاویه اعزام دارند.

 

در این گی رودار طلحه و زبیر به بهانه سفر عمره، راهى مکه شدند و در مکه عایشه را که از بیعت با آن حضرت ناراضى بود با خویش همراه کردند و به عنوان هوادارى از خون عثمان به سمت بصره حرکت نمودند.

 

قراین به خوبى گواهى مى داد که آنها نه در فکر خونخواهى عثمان بودند و نه دلسوزى براى اسلام، زیرا قاتلان عثمان در بصره نبودند، به علاوه لازمه هوادارى از عثمان مخالفت با امیرمومنان (ع) نبود، تازه طلحه خود از سران مبارزان بر ضد عثمان بود.روشن است که هدف آنها از پیمان شکنى (چون با على (ع) بیعت کرده بودند)، رسیدن به جاه و مقام بود.

 

سرانجام این دو، همراه با عایشه در ماه ربیع الثانى سال 36، شهر بصره را با نیرنگ تصرف کرده و با گمراه ساختن مردم بصره براى خود بیعت گرفتند و شکاف دیگرى در پیکر جامعه اسلامى وارد ساختند.

 

امیرمومنان (ع) که از این امر به خوبى آگاه بود، با همان لشکرى که براى دفع توطئه شامیان آماده کرده بود به سوى بصره حرکت کرد و نامه اى به فرماندار کوفه ابوموسى اشعرى براى تقویت این سپاه نوشت- گرچه ابوموسى به نداى امام پاسخ مثبت نداد ولى در نهایت حدود نه هزار نفر از کوفه به سوى امام حرکت کردند- و در ماه جمادى الاخرى دو لشکر با هم روبرو شدند و به نقل تاریخ یعقوبى این جنگ تنها چهار ساعت طول کشید که لشکر طلحه و زبیر در هم شکست و از آنجا که براى تحریک مردم بصره عایشه همسر پیامبر را بر شترى سوار کرده بودند، این جنگ (جنگ جمل) نامیده شد، مقاومت لشکر مخالف، در اطراف شتر عایشه بسیار سرسختانه بود.

 

امام (ع) فرمود: تا شتر سرپاست جنگ ادامه خواهد یافت شتر را پى کنید چنین کردند و شتر از پا درآمد و جنگ به پایان رسید، طلحه و زبیر هر دو به قتل رسیدند (طلحه در میدان جنگ به وسیله یکى از همرزمانش یعنى مروان، و زبیر در بیرون صحنه) و روز اول ماه رجب بود که امیرمومنان على (ع) عایشه را به خاطر احترام پیامبر (ص) محترمانه به مدینه فرستاد.

 

در این جنگ به گفته بعضى ده هزار نفر و به روایتى هفده هزار نفر از طرفین کشته شدند و با این ضایعه عظیم نخستین مخالفت جدى، درهم شکسته شد و مسوولیت آن بر گردن آتش افروزان جنگ قرار گرفت.

 

ب- جنگ صفین: بعد از پایان جنگ جمل على (ع) به کوفه آمده، به معاویه نامه نوشت و او را دعوت به بیعت و اطاعت نمود، ولى معاویه از پاسخ دادن تعلل ورزید و در مقابل، مردم شام را به خونخواهى عثمان دعوت نمود، حتى بعضى را مامور کرد که در همه جا اعلام کنند قاتل ع ثمان، على (ع) بوده است و سرانجام در پاسخ یکى از نامه هاى على (ع) به آن حضرت اعلام جنگ داد و مردم شام را براى این کار بسیج کرد.

 

على (ع) پیش دستى فرمود و مردم کوفه را براى رفتن به سوى صفین بسیج نمود، اکثریت قریب به اتفاق مردم، دعوتش را پذیرفتند و حرکت کردند.

 

امام (ع) سپاه خود را به لشکریانى تقسیم کرد، بر هر لشکرى امیرى گذاشت و وظایف هر کدام را تعیین نمود.

 

امام و لشکریانش هشت روز قبل از پایان محرم سال 37 به صفین رسیدند و آنها بیش از یکصدهزار نفر بودند و لشکر معاویه نیز به آنجا رسیده بود.

 

بعضى از یاران امام (ع) مى خواستند جنگ را آغاز کنند، معاویه نامه اى براى حضرت نوشت و درخواست کرد که شتاب نکنند.

 

امام (ع) که مى خواست تا امکان دارد، درگیرى واقع نشود، دستور خوددارى را داد و با خویشتندارى بسیار، بارها و بارها با اعزام نمایندگان و ارسال نامه، از آنها خواست که دست از راه خلاف بردارند و به صفوف مسلمانان بپیوندند و مشکل را از راه مذاکره حل کنند و عجیب این که ماهها به این صورت گذشت و با این که گروهى بى صبرانه از امام مى خواستند جنگ شروع شود اما امام همچنان خویشتندارى نشان مى داد.

 

ولى هیچ یک از این امور سودى نبخشید.

 

گرچ ه در این ایام جنگهاى پراکنده اى صورت مى گرفت، ولى سعى مى شد دامنه جنگ گسترش پیدا نکند، سرانجام آتش جنگ در ماه ذى الحجه سال 37 شعله ور شد و درگیرى شدید روى داد، ولى با فرا رسیدن ماه محرم، به احترام این ماه، جنگ متوقف شد و باز ارسال پیامها و اعزام نمایندگان از سوى امام آغاز شد، با پایان گرفتن ماه محرم، جنگ با شدت تمام شروع شد و روز هشتم ماه صفر بود که حمله همگانى صورت گرفت و تا شب ادامه داشت، صبح روز دهم ماه صفر بعد از نماز صبح دو لشکر به سختى با یکدیگر به نبرد پرداختند، لشکر شام سخت وامانده شده بود و لشکر امام به سرعت پیشروى مى کرد و چیزى نمانده بود که طومار شامیان در هم پیچیده شود.

 

عجیب این که در شب نیمه این ماه که لیله الهریرش مى نامند (هریر به معناى زوزه کشیدن است چون سپاه معاویه در زیر ضربات سپاه امام، گویى زوزه مى کشید) نیز جنگ ادامه یافت.

 

هنگامى که لشکر شام نزدیک شدن لحظه هاى نابودى خود را احساس کردند عمروعاص که به خدعه و نیرنگ معروف بود بنا به درخواست معاویه چاره اى اندیشید و آن این که به سپاه شام دستور داد: قرآنها را بر سر نیزه کنند و بگویند ما تابع قرآنیم و هر چه قرآن میان ما و شما حکمیت کند در برابر آن تسلیم هستیم! گروهى از منافقان که در سپاه امام (ع) بودند از موقعیت استفاده کرده، مردم را دعوت به دست کشیدن از جنگ در آن لحظات حساس نمودند، گروه کثیرى فریب خورده از امام تقاضا کردند تن به حکمیت در دهد.

 

مسئله حکمیت که از اساس یک نیرنگ بود بر امام تحمیل شد و با نیرنگ دیگرى به نتیجه تلخ ترى انجامید.

 

عمروعاص که نماینده لشکر شام در حکمیت بود، (ابوموسى)ى ساده لوح را فریب داد که بگوید على و معاویه را از خلافت خلع مى کنیم، ولى عمروعاص بپا خاست و گفت: من هم على را خلع مى کنم، ولى معاویه را بر خلافت نصب مى نمایم.

 

از بعضى از روایت استفاده مى شود که لشکر على (ع) قبل از اعلام نتیجه کار حکمین به کوفه بازگشت و در انتظار نتیجه کار آنها بود، هنگامى که نتیجه کار آنها و فریب خوردن ابوموسى روشن شد، لشکر امام (ع) در این لحظه به خود آمد و از این که دستور امام (ع) را در روز آخر جنگ براى ادامه تا پیروزى نادیده گرفته بود، سخت پشیمان شد ولى دیگر کار از کار گذشته بود و جمع کردن و قرار دادن آنها در یک محور و حمله مجدد و هماهنگ، کار ساده اى نبود.

 

به این ترتیب پیروزى مهمى که ممکن بود تاریخ اسلام را دگرگون سازد و مسلمین را براى همیشه از ش ر دودمان بنى امیه و بازماندگان دوران شرک و بت پرستى و پیامدهاى دردناک دوران حکومتشان نجات بخشد از دست رفت و عامل اصلى آن، فریبکارى دشمن از یک سو، ساده اندیشى گروهى از دوستان، از سوى دیگر و فعالیتهاى شدید منافقانى که در انتظار چنین ساعتى بودند از سوى سوم و اختلاف و تفرقه و عدم انضباط لازم در گروهى از لشکریان امام از سوى چهارم محسوب مى شود.

 

ج- جنگ نهروان همانگونه که از داستان جنگ صفین به دست مى آید، گروه خوارج از درون جنگ صفین و داستان حکمیت آشکار شدند و این یکى از پیامدهاى دردناک آن جنگ ویرانگر و خانمانسوز بود.

 

گروهى که حکمیت را نخست پذیرفته بودند و بعد پشیمان شدند و آن را بر خلاف قرآن و کفر مى پنداشتند، وقاحت و بى شرمى را به جایى رساندند که به امام (ع) اصرار کردند که توبه نماید وگرنه به نبرد با آن حضرت برمى خیزند! على (ع) که اختلاف شدید را در داخل لشکر ملاحظه کرد (و مشاهده نمود که منافقان پیوسته این آتش را دامن مى زنند) دستور مراجعت به کوفه را صادر فرمود.

 

در کوفه دوازده هزار نفر از افراد لجوج و متعصب، از مردم جدا شدند و به حروراء که قریه اى در دو میلى کوفه بود رفتند و به همین دلیل این گروه از خوارج، حروریه نامیده شدند.

 

سرانجام در سرزمین نهروان که در نزدیکى حروراء بود آماده جنگ شدند.

 

عجب این که، در این نبرد شوم، در صفوف خوارج، بعضى از یاران دیرینه امام دیده مى شدند، و نیز گروهى که از عبادت، پیشانى آنها پینه بسته بود و آهنگ تلاوت قرآن آنان در همه جا پیچیده بود قرار داشتند.

 

آنها در حقیقت عابدان خشک و نادان و احمقى بودند که به خاطر افراط آنها در چسبیدن به ظواهر دین و بى اعتنایى به حقیقت آن، مارقین نامیده شدند.

 

هنگامى که دو لشکر در مقابل هم قرار گرفتند، با مذاکره مکرر به منظور ارشاد خوارج و با یک خطابه حساب شده، بسیار روشنگر و بیدارکننده امام (ع)، قشر عظیمى از لشکر مخالف که فریب خورده بودند جدا شدند و فریاد التوبه التوبه یا امیرالمومنین بلند کردند و از امام تقاضاى عفو و بخشش نمودند و به این ترتیب هشت هزار نفر از سپاه دوازده هزار نفرى آنان برگشتند (و طبق روایتى امام پرچمى در گوشه اى از میدان برافراشت و به توابین دستور داد کنار آن پرچم قرار گیرند) و بعد از آن که از هدایت باقیمانده آن گروه لجوج و خشک و نادان مایوس شد، چاره اى جز جنگ نمى دید، اما در عین حال فرمود: تا آنها آغاز به جنگ نکنند شما آغاز نکنید همان کارى که د ر جنگهاى جمل و صفین انجام داد، او مى خواست هرگز آغازگر جنگ نباشد.

 

سرانجام خوارج حمله را شروع کردند که با عکس العمل شدید و دفاع کوبنده لشکر امام روبرو شدند و در مدت کوتاهى تمام چهارهزار نفر- جز نه نفر که فرار نمودند- کشته شدند و از سپاه امام بیش از نه نفر کشته نشدند و صدق کلام آن حضرت که قبلا فرموده بود: از این مهلکه از آنها ده نفر رهایى نمى یابند و از شما هم ده نفر کشته نمى شوند آشکار شد.

 

این جنگ در روز نهم ماه صفر (سال 38 یا 39) هجرى واقع شد و تمام مدت جنگ ساعتى بیش نبود.ترجمه:

 

آگاه باشید! به خدایى که دانه را شکافته و انسان را آفریده، سوگند! اگر به خاطر حضور حاضران و توده هاى مشتاق بیعت کننده و اتمام حجت بر من به خاطر وجود یار و یاور، نبود و نیز به خاطر عهد و پیمانى که خداوند از دانشمندان و علماى (هر امت) گرفته که: (در برابر پرخورى ستمگر و گرسنگى ستمدیده و مظلوم سکوت نکنند!)، مهار شتر خلافت را بر پشتش مى افکندم (و رهایش مى نمودم) و آخرینش را به همان جام اولینش سیراب مى کردم و در آن هنگام درمى یافتید که ارزش این دنیاى شما (با همه زرق و برقش که براى آنها سر و دست مى شکنید) در نظر من از آب بینى یک بز کمتر است.

 

شرح و تفسیر:

 

چرا خلافت و بیعت را پذیرفتم؟! امام (ع) در این فراز، دلایل پذیرش بیعت را به وضوح بیان مى کند و اهداف خود را از این پذیرش در جمله هاى کوتاه و بسیار پرمعنى شرح مى دهد و در ضمن روشن مى سازد که اگر این اهداف بزرگ نبود، کمترین ارزشى براى زمامدارى بر مردم قائل نبود، مى فرماید: آگاه باشید! به خدایى که دانه را شکافته و انسان را آفریده سوگند! اگر به خاطر حضور حاضران (توده هاى مشتاق بیعت کننده) و اتمام حجت بر من به خاطر وجود یار و یاور نبود و نیز به خ اطر عهد و پیمانى که خداوند از دانشمندان و علماى هر امت گرفته که: در برابر پرخورى ستمگر و گرسنگى ستمدیده و مظلوم سکوت نکنند، مهار شتر خلافت را بر پشتش مى افکندم (و رهایش مى نمودم) و آخرینش را به همان جام اولینش سیراب مى کردم (اما و الذى فلق الحبه، و برء النسمه، لولا حضور الحاضر، و قیام الحجه بوجود الناصر، و ما اخذ الله على العلماء ان لا یقاروا على کظه ظالم، و لا سغب مظلوم، لالقیت حبلها على غاربها، و لسقیت آخرها بکاس اولها).

 

جمله (و الذى فلق الحبه) در حقیقت اشاره به توصیفى است که قرآن مجید از ذات پاک خدا مى کند و مى گوید: (فالق الحب و النوى)، خداوند، شکافنده دانه و هسته است و این در واقع اشاره به مهمترین آفرینش پروردگار یعنى آفرینش حیات و زندگى است و جمله (برء النسمه) اشاره به آفرینش انسان و روح و جان اوست، همان آفرینش عظیم و بسیار مهمى که قرآن مجید بعد از ذکر آن (تبارک الله احسن الخالقین) مى گوید و این در واقع سوگند به مهمترین کار خالق در جهان هستى است و دلیل بر اهمیت مطلبى است که سوگند براى آن یاد شده است.

 

جمله (لولا حضور الحاضر) در ظاهر اشاره به حضور حاضران براى بیعت با اوست، هر چند بعضى حاضر را اشاره به خو د بیعت دانسته اند که در معنى تفاوت چندانى نمى کند.

 

اما این که منظور حضور خداوند یا حضور زمانى که پیامبر (ص) آن را براى على (ع) پیش بینى کرده بود باشد بسیار بعید به نظر میرسد، هر چند بعضى از بزرگان آن را به عنوان احتمال ذکر کرده اند.

 

به هر حال این جمله از نظر معنى با جمله (و قیام الحجه بوجود الناصر) تقریبا یکى است و هر دو اشاره به اتمام حجت بر آن حضرت است که با وجود آن همه یاوران و بیعت کنندگان، براى اقامه عدل بپا خیزد.

 

جمله (لالقیت حبلها على غاربها) کنایه از صرف نظر کردن از چیزى است، زیرا هنگامى که کارى با شتر نداشته باشند مهارش را بر پشتش مى افکنند و آن را به حال خود رها مى کنند.

 

جمله (لسقیت آخرها بکاس اولها)، آخرینش را با جام اولینش سیراب مى کردم کنایه از این است: همانگونه که در برابر خلفاى سه گانه گذشته صبر و شکیبایى پیشه کردم، در ادامه راه نیز چنین مى کردم.

 

ولى به دو دلیل خود را ملزم به پذیرش و قیام کردم، زیرا از یک سو با وجود آن همه ناصر و یاور، حجت بر من تمام بود و از سوى دیگر خداوند از دانشمندان هر امتى پیمان گرفته که وقتى بى عدالتى را در جامعه مشاهده مى کنند تا آن حد که ظالمان از پرخورى بیمار شده و م ظلومان از گرسنگى، سکوت روا ندارند، برخیزند و دست ظالم را از گریبان مظلوم قطع کنند و عدل الهى را در جامعه پیاده نمایند.

 

این سخن امام (ع) هشدارى است به همه اندیشمندان و علماى امتها که وقتى امکانات تشکیل حکومت و اجراى عدل و قسط الهى فراهم گردد، سکوتشان مسوولیت آفرین است، باید قیام کنند و براى بسط عدالت و اجراى فرمان خدا مبارزه با ظالمان را شروع نمایند.

 

آنها که مى پندارند، تنها با انجام فرایضى همچون نماز و روزه و حج و پاره اى از مستحبات، وظیفه خود را انجام داده اند، سخت در اشتباهند.

 

اجراى عدالت و حمایت از مظلوم و مبارزه با ظلم ظالم نیز در متن وظایف اسلامى آنان قرار دارد.

 

سرانجام امام (ع) در ادامه این سخن و در آخرین جمله این خطبه داغ سیاسى اجتماعى پرمعنى، مى فرماید: آرى اگر به خاطر دلایل فوق نبود هرگز تن به پذیرش این بیعت نمى دادم و در آن هنگام (درمى یافتید که) ارزش این دنیاى شما (با همه زرق و برقش که براى آن سر و دست مى شکنید) در نظر من از آب بینى یک بز کمتر است (و لالفیتم دنیاکم هذه ازهد عندى من عفطه عنز).

 

با توجه به این که عفطه به گفته (صحاح اللغه) همان آبى است که گوسفند (یا بز، هنگام عطسه) از بینى خود پراکنده مى کند، روشن مى شود که تا چه حد دنیاى مادى با این اهمیت و عظمتى که در نظر عاشقان و دلباختگانش دارد، در برابر روح بزرگ على (ع) کوچک و بى ارزش است، در واقع یک گوسفند یا بز چه اندازه ارزش دارد که آب بینى بى خاصیت او ارزش داشته باشد، بلکه یک مایه پلید محسوب مى شود و به یقین اینگونه تعبیرات براى کسانى که به ابعاد روح بزرگ آن حضرت آشنا نیستند بسیار شگفت آور است، ولى هنگامى که به جهانى که او در آن زندگى مى کند و مقامات عرفانى و معنوى آن حضرت آشنا مى شویم، مى بینیم کمترین مبالغه اى در این تعبیرات نیست.

 

سیدرضى (ره) در ذیل این خطبه چنین مى گوید: بعضى گفته اند هنگامى که کلام امیرمومنان (ع) به اینجا رسید مردى از اهل عراق برخاست و نامه اى به دست آن حضرت داد (گفته شده که در آن نامه سوالاتى بود که تقاضاى جواب آنها را داشت).على (ع) مشغول مطالعه آن نامه شد و هنگامى که از خواندن آن فراغت یافت ابن عباس عرض کرد: اى امیرمومنان چه خوب بود خطبه را از آنجا که رها فرمودید ادامه مى دادید! امام (ع) در پاسخ او فرمود: هیهات اى ابن عباس! این سوز درونى بود که زبانه کشید و سپس آرام گرفت و فرو نشست (و دیگر مایل به ادامه آن نیستم).

 

ابن عباس مى گوید: به خدا سوگند من هیچگاه بر سخنى همچون این سخن (خطبه ناتمام شقشقیه) تاسف نخوردم که على (ع) آن را تا به آنجا که مى خواست برسد ادامه نداد (قالوا و قام الیه رجل من اهل السواد عند بلوغه الى هذا الموضع من خطبته فناوله کتابا- قیل ان فیه مسائل کان یرید الاجابه عنها- فاقبل ینظر فیه (فلما فرغ من قرائته) قال له ابن عباس یا امیرالمومنین! لو اطردت خطبتک من حیث افضیت! فقال: هیهات یابن عباس! تلک شقشقه هدرت ثم قرت.

 

قال ابن عباس فو الله ما اسفت على کلام قط کاسفى على هذا الکلام الا یکون امیرالمومنین (ع) بلغ منه حیث اراد).

 

تعبیر به اهل سواد (با توجه به این که سواد به معناى سیاهى است) اشاره به مناطق پردرخت و مزروع است که از دور به صورت سیاه، در نظر، مجسم مى شود، زیرا رنگ سبز در فاصله زیاد متراکم مى شود و مایل به سیاهى مى گردد و از آنجا که اهل حجاز به زمینهاى خشک و خالى و به اصطلاح بیاض، عادت کرده بودند هنگامى که به سوى عراق که بر اثر دجله و فرات بسیار خرم و سرسبز است حرکت مى کردند و انبوه درختان و مزارع از دور نمایان مى شد، به آنجا ارض سواد مى گفتند و اهل آنجا را اهل سواد مى نامیدند.

 

در این که این نامه چه بود و چه سوالات ى در آن مطرح شده بود مطالبى از سوى بعضى از شارحان نهج البلاغه عنوان شده که در بحث نکات- به خواست خدا- خواهد آمد.

 

جمله (لو اطردت خطبتک) با توجه به این که اطراد به این معنى است که چیزى بعد از چیزى قرار گیرد، اشاره به این است که اگر خطبه ات ادامه مى یافت بسیار خوب بود.

 

جمله من حیث افضیت با توجه به این که افضاء به معنى خارج شدن به فضاى باز است گویى کنایه از این است که انسان هنگامى که مى خواهد سخن مهمى ایراد کند تمام نیروهاى فکرى خود را متمرکز مى سازد مثل این که همه آنها را در یک اتاقى جمع و فشرده کرده است، اما هنگامى که آن تمرکز از میان مى رود همانند این است که از آن اتاق در بسته بیرون آمده و در فضاى باز قرار گرفته است.

 

جمله (تلک شقشقه هدرت ثم قرت) با توجه به این که شقشقه در اصل به معنى قطعه پوستى بادکنک مانند است که وقتى شتر به هیجان درمى آید از دهان خود بیرون مى فرستد و هنگامى که هیجانش فرو نشست به جاى خود باز مى گردد و با توجه به این که خطباى زبردست هنگامى که در اوج هیجان و شور قرار مى گیرند به آنها (ذو شقشقه) گفته مى شود، کنایه از این است که این سخنان، اسرار درون من بود که از سوز دل خبر مى داد، هنگامى که به هیجان آمدم ایراد خطبه کردم ولى الان که به خاطر مطالعه نامه و سوالات سائل، آن حال و هوا تغییر یافت دیگر آمادگى براى ادامه آن سخن را ندارم.

 

نکته قابل توجه این که ابن ابى الحدید از استادش (مصدق بن شبیب) نقل مى کند: این خطبه را براى ابن خشاب خواندم هنگامى که به کلام ابن عباس رسیدم که از ناتمام ماندن این خطبه اظهار تاسف شدید کرده، گفت: اگر من در آنجا بودم به ابن عباس مى گفتم: مگر چیزى در دل امام (ع) باقى مانده بود که به آن اشاره نکند تا تو تاسف بر آن بخورى؟! به خدا سوگند آنچه درباره اولین و آخرین خلفا بود بیان کرد! مصدق مى گوید: به ابن خشاب که مرد شوخى بود گفتم منظورت از این سخن این است که این خطبه مجعول است؟ گفت: به خدا سوگند من به خوبى مى دانم که آن کلام امام است، همانگونه که مى دانم تو مصدق هستى! سیدرضى در پایان این خطبه، به شرح چند جمله پرداخته، مى گوید: مقصود امام (ع) از این که او را به شتر سوارى سرکش تشبیه کرده، این است که اگر زمام او را محکم به طرف خود بکشد، مرکب چموش، مرتب سر را این طرف و آن طرف مى کشاند و بینى اش پاره مى شود و اگر مهارش را رها کند با چموشى، خود را در پرتگاه قرار مى دهد و او قدرت حفظ آن ر ا ندارد.

 

زمانى گفته مى شود: (اشنق الناقه) که به وسیله مهار، سر شتر را به طرف خود بکشد و بالا آورد و شنقها نیز گفته شده است.

 

این را ابن سکیت در (اصلاح المنطق) گفته است.

 

این که امام (ع) فرموده است: (اشنق لها) و نگفته است (اشنقها) براى این است که آن را در مقابل (اسلس لها) قرار داده، گویا امام (ع) فرموده است: اگر سر مرکب را بالا آورد یعنى با مهار آن را نگهدارد (بینى اش پاره مى شود) (قال الشریف رضى الله عنه: قوله علیه السلام کراکب الصعبه ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم یرید انه اذا شدد علیها فى جذب الزمام و هى تنازعه راسها خرم انفها و ان ارخى لها شیئا مع صعوبتها تقحمت به فلم یملکها یقال اشنق الناقه اذا جذب راسها بالزمام فرفعه و شنقها ایضا، ذکر ذلک ابن السکیت فى اصلاح المنطق و انما قال اشنق لها و لم یقل اشنقها لانه جعله فى مقابله قوله اسلس لها فکانه (ع) قال: ان رفع لها راسها بمعنى امسکه علیها بالزمام).نکته ها:

 

1- پاسخ به یک سوال ممکن است گفته شود: بنا بر عقیده امامیه و پیروان مکتب اهل البیت- علیهم السلام- امام، منصوب از طرف خداوند به وسیله پیامبر (ص) است نه منتخب از سوى مردم، در حالى که تعبیرات بالا که مى ف رماید: اگر چنین و چنان نبود من هرگز خلافت را نمى پذیرفتم و از آن صرف نظر مى کردم، تناسب با انتخابى بودن امامت و خلافت دارد.

 

پاسخ این سوال با توجه به یک نکته روشن است و آن این که: امامت و خلافت داراى واقعیتى است و مقام ظهور و بروزى: واقعیت آن از سوى خدا و به وسیله پیامبر (ص) تعیین مى شود، ولى ظهور و بروز آن و تدبیر و تصرف در امور مسلمین و جامعه اسلامى، منوط به این است که در مردم آمادگى وجود داشته باشد و یار و یاورانى براى حمایت از آن بپا خیزند و این جز با بیعت و پذیرش مردم امکان پذیر نیست.

 

به همین دلیل على (ع) در دوران خلفاى سه گانه- یعنى حدود 25 سال- خانه نشین بود و در امر خلافت دخالتى نمى کرد و در عین این که مقام امامت او که از سوى خدا بود هیچگونه کمبودى نداشت.

 

شبیه همین معنى درباره بعضى از دیگر از امامان مانند امام صادق (ع) دیده مى شود که از سوى ابومسلم پیشنهاد خلافت به آن حضرت شد و حضرت چون اطمینان به توطئه داشت نپذیرفت.

 

و گاه به امامان پیشنهاد مى کردند که چرا قیام نمى کنید و مقام خلافتى را که از آن شماست بر عهده نمى گیرید؟ در جواب مى فرمودند: ما یار و یاور به مقدار کافى براى این امر نداریم.

 

2- چه سوالات ى در آن نامه بود؟ مرحوم شارح بحرانى در کتاب خود از ابوالحسن کیدرى نقل مى کند، در نامه اى که در پایان این خطبه به دست على (ع) داده شد، ده سوال بود:

 

1- جاندارى که از شکم جاندار دیگرى خارج شد و فرزند او نبود چه بود؟ امام فرمود: حضرت یونس (ع) بود که از شکم ماهى خارج شد.

 

2- چیزى که کمش مباح و زیادش حرام بود چه بود؟ فرمود: نهر طالوت بود که لشکریانش تنها مجاز بودند کمى از آب آن بنوشند.

 

3- کدام عبادت است که اگر کسى آن را به جا آورد عقوبت دارد و اگر بجا نیاورد باز هم عقوبت دارد؟ فرمود: نماز در حال مستى.

 

4- کدام پرنده است که نه جوجه اى و نه اصلى (مادرى) داشته است؟ فرمود: پرنده اى است که به دست عیسى (ع) (به اذن خدا) آفریده شده است.

 

5- مردى هزار درهم بدهى دارد و هزار درهم در کیسه موجود دارد و ضامنى بدهى او را ضمانت مى کند در حالى که هزار درهم دارد و سال بر آن دو مى گذرد، زکات بر کدام یک از دو مال است؟ فرمود: اگر ضامن به اجازه مدیون این کار را کند، زکات بر او نیست، و اگر بدون اجازه او باشد زکات بر او واجب است.

 

6- جماعتى به حج رفتند و در یکى از خانه هاى مکه منزل کردند یکى از آنها در را بست و در آن خانه کبوترانى بودند و پ یش از آن که آنها به خانه باز گردند همه کبوتران از تشنگى مردند، کفاره آن بر چه کسى واجب است؟ فرمود: بر کسى که در را بسته و کبوتران را بیرون نکرده و آبى براى آنها نگذاشته است.

 

7- چهار نفر شهادت دادند که فلان کس زنا کرده است، امام به آنها دستور داد سنگسارش کنند (چون زناى محصنه بود)، یکى از آنها اقدام به سنگسار کردن او نمود و سه نفر دیگر خوددارى کردند ولى جماعتى با او همکارى نمودند، بعدا از شهادت خود برگشت (و اعتراف به دروغ خویش نمود) در حالى که شخص متهم هنوز نمرده بود، سپس مرد.

 

بعد از مرگ او، آن سه نفر نیز از شهادت خود برگشتند، دیه بر چه کسى واجب است؟ فرمود: به آن یک نفر و همچنین کسانى که با او همکارى کرده اند.

 

8- دو نفر یهودى بر یهودى دیگر شهادت دادند که او اسلام را پذیرفته است آیا شهادت آن دو مقبول است؟ فرمود: شهادت آنها پذیرفته نیست، زیرا آنها تغییر کلام الهى و شهادت به باطل را مجاز مى شمرند.

 

9- دو شاهد از نصارى درباره یک نفر نصرانى یا مجوسى یا یهودى، شهادت دادند که اسلام را پذیرفته است آیا شهادتشان قبول مى شود؟ فرمود: قبول مى شود، زیرا خداوند فرموده است: و لتجدن اقربهم موده للذین آمنوا الذین قالوا انا نصارى ، نزدیکترین دوستان را نسبت به مسلمانان، کسانى مى یابى که مى گویند ما نصارى هستیم.0- کسى دست دیگرى را قطع کرد، چهار نفر شاهد نزد امام حاضر شدند و شهادت دادند که دستش قطع شده است و در عین حال زناى محصنه کرده است.

 

امام مى خواست او را سنگسار کند ولى قبل از سنگسار شدن از دنیا رفت، حکم او چیست؟ فرمود: کسى که دست او را قطع کرده است باید دیه آن را بپردازد، ولى اگر شاهدان شهادت داده بودند که او به مقدار نصاب دزدى کرده، دیه بر قطع کننده دست واجب نبود.

 

البته آنچه در بالا ذکر شد مضمون روایت مرسله اى است که از کیدرى نقل شده است و صحت سند حدیث ثابت نیست، لذا در پاره اى از فروع مذکور در این حدیث، گفتگوهایى از نظر فقهى وجود دارد.

 

3- ویژگیهاى خطبه شقشقیه در یک جمع بندى نهایى به اینجا مى رسیم که خطبه شقشقیه با محتواى خاص خود در میان خطبه هاى نهج البلاغه کم نظیر یا بى نظیر است و این نشان مى دهد که على (ع) در شرایط خاصى آن را بیان فرموده، تا واقعیتهاى مهم مربوط به خلافت پیامبر اسلام (ص) به فراموشى سپرده نشود و براى ثبت در تاریخ همیشه بماند و صراحت فوق العاده اى که على (ع) در این خطبه به خرج داده است براى همین منظور است، زیر ا نباید واقعیتها، فداى ملاحظات گوناگون شود و تعصبها گرد و غبار فراموشى بر آن بپاشد.

 

على (ع) در این خطبه امور زیر را روشن فرموده است:

 

1- شایستگى اولویت خود را نسبت به مساله خلافت به وضوح بیان کرده، این همان واقعیتى است که تقریبا همه محققان اسلامى و غیر اسلامى در آن متفقند، حتى معاویه سرسخت ترین دشمن على (ع) به افضلیت او اعتراف داشت.

 

2- مظلومیت آن حضرت على رغم این همه شایستگیها

 

3- این سخن به خوبى نشان مى دهد که انتخاب هیچ یک از خلفاى سه گانه مدرک و منبع روشنى نداشته است، به علاوه معیارهاى چندگانه اى بر آن حاکم بوده، در یک مورد فقط انتخاب یک نفر و در مورد دیگر نیمى از یک شوراى شش نفرى و در مورد سوم یک شوراى چند نفرى معیار بوده است!

 

4- فاصله گرفتن تدریجى مردم در دوران خلفا، از تعلیمات پیامبر اکرم (ص) و تشدید بحرانها با گذشت زمان، تا آنجا که وقتى امام (ع) به خلافت رسید به اندازه اى زمینه نامساعد بود که بازگرداندن مردم به ارزشهاى زمان پیامبر (ص) میسر نشد.

 

5- سرچشمه نابسامانیها و جنگهایى که در عصر امام (ع) به وقوع پیوست، عشق به مال و مقام و زرق و برق دنیا بود که به صورت یک طبیعت ثانوى براى جمعى از سران- مخصوصا در ع صر خلافت عثمان- پیدا شده بود.

 

6- طبیعى ترین و مردمى ترین بیعت همان چیزى بود که در مورد خود امام (ع) واقع شد، ولى تحریکات منافقین و عدم تحمل گروهى از سران جامعه نسبت به عدالت على (ع) موجب شکستن پیمان و بیعتها و برافراشتن پرچمهاى مخالفت شد.

 

7- امام (ع) هیچگونه علاقه اى به خلافت ظاهرى نداشت و هرگز به آن به صورت یک هدف نمى نگریست، بلکه تنها به عنوان یک وسیله براى کوتاه کردن دست ظالمان از گریبان مظلومان و برقرارى نظم و عدالت خواهان آن بود.

 

8- شورشهایى که در زمان عثمان واقع شد و منتهى به قتل او گردید، کاملا طبیعى بود و نتیجه اعمال و رفتار او و اطرافیانش از بنى امیه بود زیرا بنى امیه بر شهرهاى مهم اسلام به عنوان فرماندار و مانند آن مسلط شدند، بیت المال در اختیار آنها قرار گرفت، بخششهاى عجیبى که شرح آن قبلا گذشت صورت گرفت و مردم از این امور آگاه شدند و بذر شورش از نقاط دوردستى همچون مصر و بصره و کوفه گرفته تا خود مدینه، پاشیده شد.

 

9- جنگهاى سه گانه دوران خلافت امیرمومنان على (ع) جنبه تحمیلى داشت و هیچ یک از آنها از سوى على (ع) شروع نشد، بلکه همه آنها از سوى افراد فرصت طلب و جاه طلب یا افراد ناآگاه و خشک و جامد به وج ود آمد.

 

10- داستان تنزیه صحابه و عدالت همه اصحاب و یاران و معاصران پیامبر (ص) مطلبى است که با هیچ یک از واقعیتهاى تاریخى سازگار نیست و اعتقاد به آن، موجب تضاد و تناقض آشکار است چرا که آتش افروزان جنگ جمل دو نفر از صحابه بودند و آتش افروز جنگ صفین نیز یک نفر از آنان بود و در میان جنگ افروزان نهروان نیز گروهى از صحابه دیده مى شدند.

 

همه آنها بر امام وقت که از سوى قاطبه مردم و حتى غالبا از سوى خود این جنگ افروزان پذیرفته شده بود، شوریدند و شکاف در جامعه اسلامى به وجود آوردند و راه بغى و ستم را پیش گرفتند.

 

چگونه مى توان گفت: هم على (ع) ره حق را پیمود و هم طلحه و زبیر و معاویه و امثال آنان؟! و پناه بردن به مساله اجتهاد در اینگونه موارد توجیه بسیار غیر منطقى است که به وسیله آن هر گناه کبیره اى را مى توان توجیه نمود.

  • نجمه شفیعی

نظرات  (۲)

  • انجمن جلال آل احمد
  • سلام. ممنون از زحمتتون

    فقط قالب وبلاگ با  محتوای این پست برام جالب بود...

    حرف من:
    سلام.
    سلامت باشید.
    حتی اونی هم ک کاعر هست ی ته اعتقادی ب خدا داره ولی خودش نمیدونه اونی ک وقتی از تمام دنیا و درها ازش ناامید میشه فکرش و نگاهش میره طرفش همون خدایی هست ک بهش کافر شده و اعتقاد ظاهری نداره! من مومن و مذهبی نیستم ولی این مسایل و قرآن و خوندنش رو بسیار دوست دارم و لذت میبرم.
    خدا قوت
    اجرکم عندالله
    طولانی بود این پست!
    میشد نکات رو خلاصه تر و حتی مفهومی مینوشتید

    حضرت حیدر نگهدارتان
    یازهرا...
    حرف من:
           تشکر از نظر سازندتون . چشم . مثلا می خواستم کامل و جامع باشه ان شاء الله مطالب بعدی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی