بهونه ای ندارم که باهاشون حرف بزنم !
- چهارشنبه مهر ۸ ۱۳۹۴، ۰۹:۱۷ ب.ظ
- ۶ نظر
امروز تشریف آوردن ، با کلی ذوق و شوق دویدم طرفشون که باهاشون حرف بزنم ، ولی.....
ولی بهونه ای نداشتم !
هر چی فکر کردم چیزی نداشتم که باهاش بهونه واسه حرف زدن جور کنم ...
دلم می خواست همون لحظه از بلندی بپرم پایین یا دستم رو فرو کنم تو پریز برق....
دلم فریاد زد ، خواهش میکنم خواهش میکنم ....
قلبم چنان گریه ای سر داد که دلم به درد اومد....
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که قربون صدقه اش برم و بهش وعده دروغی بدم .... عزیزم غصه نخور دفعه بعد .... ندیدی چه لبخند زیبایی زده بودن! واقعا دلت میومد این لبخند زیباشون رو محو کنی و غصه تو دلشون بکاری !
دلم ظاهرا گول خورد و آروم شد ....
چون ناراحتی ایشون رو نمی خواست ....
ولی کم کم داره دوباره هوایی میشه ... بدبختی به اینه که باز هم بهونه ای ندارم!!!!!