قلقلک مغز 2
- سه شنبه شهریور ۲۴ ۱۳۹۴، ۱۰:۰۶ ق.ظ
- ۰ حرفهای شما
"هی .... نمی دونم یادش بخیر یا نه به خیر ....
بله .... تا پنج شش سالگی بابام هر وقت می خواست بره فوتبال منو هم با خودش می برد ....
اگه تیم مورد علاقش می برد که بهترین لحظه های من بود همه چی برام می خرید و همه جا می بردم، ولی امان از وقتی که تیمش می باخت ... آخ آخ آخ هیچی که برام نمی خرید تا خود خونه بیخودی منو کتک می زد . آره همون موقع بود که من آموزش کامل چگونگی راز و نیاز با خدا را دیدم ... یعنی خدا خدا می کردم که تیم بابام ( فجر سپاسی شیراز ) ببره ، آخ آخ آخ"
" یه روز خونه خالم اینا دعوت بودیم .مریم، دختر خالم تازه رفته بود کلاس اول . خیلی اذیت می کرد ، طبق معمول از ما خواستن که سرگرمش کنم ( همیشه من مامور مخصوص حاکم بزرگ وی تی کمان ... احترام بذارید بودم و وظیفم سرگرم کردن بچه ها بود ) بله منم اون روز حوصله نداشتم یه کمی فکر کردم و گفتم : مریم جون تعریف کن از مدرسه چه خبر ؟ اونم چهره جدی به خودش گرفت و گفت : هیچی ، می خواستن شیر بدن ، یه دفعه ندادن !!!!
من یه نگاهی به خالم کردم و ایشون هم گفتن : مثل اینکه قرار بوده تو مدرسه طرح شیر رایگان اجرا کنن ، به یه عده از بچه ها دادن و طرح تموم شده !!!!
چی بگم ؟ الله اعلم ...."
" آره . جونم براتون بگه : همه برق نگاهشون دیگران رو میگیره و جذب میکنه ، ما بدبخت برق دستامون دیگران رو فراری میده .... باور کنید نمیدونم چرا دست به هر چی میزنم جرقه میزنه ؟؟؟!!! بابا برقی رو که یادتون هست ؟ فکر کنم من مامان برقیش هستم .اونوقت ، وقتی میگم من دست به برق هم بزنم چیزیم نمیشه بعضی ها عصبانی میشن !!! "
- ۹۴/۰۶/۲۴