اصول کافی
- پنجشنبه شهریور ۱۲ ۱۳۹۴، ۰۵:۳۹ ق.ظ
- ۱ حرفهای شما
زمانى که امام بتمام علوم امام پیش از خود آگاه مىشود
1- یکى از اصحاب گوید: بامام صادق علیه السلام عرضکردم: چه زمانى امام پسین بآنچه نزد امام پیشین است آگاه مىشود؟ فرمود: در آخرین دقیقهئى که از روح او باقى مانده است.
2- امام صادق علیه السلام میفرمود: جانشین امام، بعلم امام پیش از خود را در آخرین دقیقهئى که از روح او باقى مانده آگاه مىشود.
جن نزد ائمه آیند و مسائل دینى خود را بپرسند و در کارهاى خود بآنها روى آورند
3- سعد اسکاف گوید: راجع ببعضى از کارهاى خود بمنزل امام باقر علیه السلام رفتم (هر چه میخواستم وارد اتاق شوم) مىفرمود: عجله مکن تا آنکه آفتاب مرا سوخت و هر جا سایه میرفت میرفتم ناگاه بر خلاف انتظار اشخاصى از اتاق خارج شده بسوى من آمدند که مانند ملخهاى زرد بودند، و پوستین در بر کرده. از کثرت عبادت لاغر شده بودند، بخدا که از سیماى زیباى آنها وضع خود (انتظار در هواى گرم) را فراموش کردم. چون خدمتش رسیدم، بمن فرمود: گویا تو را ناراحت کردم، عرض کردم، آرى، بخدا من از وضع خود فراموش کردم، اشخاصى از نزد من گذشتند همه یک نواخت و من مردمى خوش قیافهتر از آنها ندیده بودم، آنها مانند ملخهاى زرد بودند و عبادت لاغرشان کرده بود فرمود: اى سعد! آنها را دیدى؟ گفتم! آرى، فرمود: ایشان برادران تو از طایفه جن هستند، عرض کردم: خدمت شما مىآیند؟ فرمود: آرى مىآیند و مسائل دینى و حلال و حرام خود را از ما میپرسند.
4- ابن جبل گوید: در خانه امام صادق علیه السلام ایستاده بودیم که مردمى شبیه سیاه پوستان سودانى بیرون آمدند که لنگ و روپوشى در برداشتند، از امام صادق علیه السلام راجع بآنها پرسیدیم، فرمود: ایشان برادران جن شما هستند.
5- سعد اسکاف گوید: خدمت امام باقر علیه السلام رهسپار شدم و مىخواستم اجازه ورود بگیرم که دیدم جهازهاى شتر در خانه صف کشیده و بردیف است، ناگاه صداهائى برخاست و سپس مردمى عمامه بسر شبیه سودانیها بیرون آمدند، من خدمت حضرت رسیدم و عرضکردم: قربانت، امروز بمن دیر اجازه فرمودى، و من اشخاصى عمامه بسر دیدم بیرون آمدند که آنها را نشناختم، فرمود: ندانستى آنها کیانند؟ عرضکردم: نه، فرمود: آنها برادران جن شما هستند که نزد ما مىآیند و حلال و حرام و مسائل دینى خود را از ما میپرسند.
6- سدیر صیرفى گوید: امام باقر علیه السلام مرا بحوائجى که در مدینه داشت سفارش فرمود، چون بیرون شدم و در میان دره روحاء بر شتر سوار بودم، ناگاه انسانى دیدم جامه درنوردیده، بسویش رفتم، گمان کردم تشنه است، ظرف آب را باو دادم، گفت: احتیاجى بآن ندارم، و نامهاى بمن داد که مهرش هنوز تر بود، چون نگاه کردم دیدم مهر امام باقر علیه السلام است، گفتم کى نزد صاحب این نامه بودى؟ گفت: هم اکنون، و در نامه مطالبى بود که حضرت مرا بآنها دستور داده بود، چون من متوجه شدم کسى را نزد خود ندیدم (آورنده نامه غایب شد) سپس امام باقر علیه السلام وارد مدینه شد، من ملاقاتش کردم و عرضکردم: قربانت، مردى نامه شما را بمن داد و مهرشتر بود، فرمود: اى سدیر ما خدمتگزارانى از طایفه جن داریم که هر گاه شتاب داریم، آنها را مىفرستیم. و در روایت دیگر فرموده: ما پیروانى از جن داریم چنان که پیروانى از انس داریم، چون اراده کارى کنیم، آنها را میفرستیم.
7- حکیمه دختر موسى بن جعفر علیه السلام گوید: امام رضا علیه السلام را دیدم در هیزم خانه ایستاده و آهسته سخن مىگوید و من دیگرى را نمىدیدم. گفتم: آقاى من! با کى آهسته سخن میگوئى فرمود: این عامر زهرائى است که نزد من آمده، و چیزى میپرسد و درد دل میکند. عرضکردم: سرورم! دوست دارم سخنش را بشنوم، بمن فرمود: اگر تو سخنش را بشنوى یک سال تب میکنى، عرض کردم: آقایم! دوست دارم بشنوم. فرمود: بشنو، من گوش دادم صدائى مانند سوت شنیدم و تب مرا گرفت تا یک سال.
8- جابر گوید: امام باقر علیه السلام فرمود: در آن میان که امیر المؤمنین علیه السلام (در مسجد کوفه) بر منبر بود، اژدهائى از طرف یکى از درهاى مسجد روى آورد، مردم آهنگ کشتنش کردند امیر المؤمنین علیه السلام کس فرستاد تا دست نگه دارند، مردم از کشتنش خوددارى کردند و او سینه کشان میرفت تا پاى منبر رسید، برخاست و روى دمش ایستاد و بامیرالمؤمنین علیه السلام سلام کرد، حضرت اشاره فرمود که بنشیند تا خطبهاش تمام شود، چون از خطبه فارغ گشت، متوجهش شد و فرمود: کیستى گفت: من عمرو بن عثمان خلیفه شما بر طایفه جنم، پدرم مرد و بمن سفارش کرد خدمت شما آیم و رأى شما را بدست آورم، اکنون نزد شما آمدم تا چه دستور و نظر فرمائى. امیر المؤمنین علیه السلام فرمود: ترا بتقواى خدا سفارش میکنم و اینکه باز گردى و در میان جنیان بجاى پدرت باشى، و تو خلیفه من هستى برایشان. عمرو با امیر المؤمنین علیه السلام خداحافظى کرد و بازگشت. و او خلیفه آن حضرتست بر جنیان من بحضرت عرضکردم: قربانت، عمرو خدمت شما مىآید و آمدن بر او واجبست؟ فرمود: آرى.
شرح
- مجلسى ره گوید: اگر چه این روایت ضعیف است ولى مضمونش متواتر است و باب ثعبان (در اژدها) در مسجد کوفه مشهور بوده، و گویند: بنى امیه براى از بین بردن این اسم، فیلى بر آن در میبستند تا بباب الفیل مشهور گشت.
7- نعمان بن بشیر گوید: با جابر بن یزید جعفى هم کجاوه بودم، چون بمدینه رسیدیم، جابر خدمت امام باقر علیه السلام رسید و از او خداحافظى کرد و شادمان از نزدش بیرون شد، تا روز جمعه بچاه اخیرجه رسیدیم و آنجا نخستین منزلیست که از فید بسوى مدینه برمیگردیم، چون نماز ظهر را گزاردیم و شتر ما حرکت کرد، مرد بلند قامت گندم گونى پیدا شد که نامهئى داشت و آن را بجابر داد. جابر آن را گرفت و بوسید و بر دیده گذاشت، در آن نوشته بود: از جانب محمد بن على بسوى جابر بن یزید، و بر آن نامه مهر سیاه و ترى بود. جابر باو گفت: کى نزد آقایم بودى؟ گفت: هم اکنون، جابر گفت: پیش از نماز یا بعد از نماز؟
گفت: بعد از نماز، جابر مهر را برداشت و شروع بخواندن کرد و چهرهاش را درهم میکشید تا بآخر نامه رسید، سپس نامه را نگهداشت و تا بکوفه رسید او را خندان و شادان ندیدم. شبانگاه بکوفه رسیدیم من خوابیدم، چون صبح شد، بخاطر احترام و بزرگداشت او نزدش رفتم، دیدمش بیرون شده بجانب من مىآید. و بجولها را بگردنش آویخته و بر نى سوار شده میگوید: أجد منصور بن جمهور أمیرا غیر مأمور (منصور بن جمهور را فرماندهى میبینم که فرمانبر نیست) و أشعارى از این قبیل میخواند.
او بمن نگریست و من باو، نه او چیزى بمن گفت و نه من باو، من از وضعى که از او دیدم شروع بگریستن نمودم، کودکان و مردم گرد ما جمع شدند. و او آمد تا وارد رحبه شد و با کودکان میچرخید مردم میگفتند: دیوانه شد جابر بن یزید، دیوانه شد.
بخدا سوگند که چند روز بیش نگذشت که از جانب هشام بن عبد الملک نامهئى بوالیش رسید که مردى را که نامش جابر بن یزید جعفى است پیدا کن و گردنش را بزن و سرش را براى من بفرست، والى متوجه اهل مجلس شد و گفت: جابر بن یزید جعفى کیست؟ گفتند: خدا ترا اصلاح کند. مردى بود دانشمند و فاضل و محدث که حج گزارد و دیوانه شد، و اکنون در رحبه بر نى سوار مىشود و با کودکان بازى میکند والى آمد و از بلندى نگریست، او را دید بر نى سوار است و با بچهها بازى مىکند، گفت: خدا را شکر که مرا از کشتن او برکنار داشت، روزگارى نگذشت که منصور بن جمهور وارد کوفه شد و آنچه جابر میگفت عملى شد.
شرح
- آنچه جابر میگفت همان مصراع أجد منصور بن جمهور امیرا غیر مأمور است و این خبر غیبى را از امام باقر علیه السلام استفاده کرده بود، زیرا منصور بن جمهور از جانب یزید بن ولید، بعد از عزل یوسف بن عمر در سنه 126 والى کوفه شد و آن 12 سال بعد از وفات امام باقر علیه السلام بوده.
نام کتاب: أصول الکافی / ترجمه مصطفوى
نویسنده: کلینى، محمد بن یعقوب
تاریخ وفات مؤلف: 329 ق
مترجم: مصطفوى، سید جواد
محقق / مصحح: ندارد
موضوع: کلام
زبان: فارسى
تعداد جلد: 4
ناشر: کتاب فروشى علمیه اسلامیه
مکان چاپ: تهران
سال چاپ: 1369 ش
نوبت چاپ: اول
- ۹۴/۰۶/۱۲
لازم است هر از چند وقت، این روایات را مرور کنیم تا مقام و منزلت امام (علیهالسلام) را -در حد ظرفیت خود- درک کنیم. واقعا که انسان از شیعه بودن، احساس شعف و افتخار میکند