سروده های دیگران :: Global Village😊💕

Global Village😊💕

Our motto: All human's in the world are equal

Global Village😊💕

Our motto: All human's in the world are equal

Global Village😊💕

👈 هنگامی که در این وبلاگ حضور داری با خود صادق باش ، گوش ها ، چشم ها و لب های خود را لحظه ای از قید شیطان درون خود آزاد ساز !😉

خداوند حقیقت را می بیند اما صبر می کند ..... من عاشق خدایم هستم دعا کنید هر چه زودتر به عشقم برسم😘

گاهی انسان مطالب ساده و ابتدایی و تکراری را نیز به سادگی فراموش میکند ، پس لطفا فقط ببین !😉

در این وبلاگ پذیرفتن هیچ چیز اجباری نیست..... روزی یک نفر هم چشمهایش به دیدن یک کلمه قرآن روشن شود ، برای این بنده ی حقیر کافی ست... دیگر چیزی نمی خواهم😊


*بعد از نماز یادتون نره !سى و چهار مرتبه اَللّهُ اَکْبَرُ و سى و سه مرتبه اَلْحَمْدُلِلّهِ و سى و سه مرتبه سُبْحانَ اللّهِ بگوید و در بعضى روایات سُبْحانَ اللّهِ پیش از اَلْحَمْدُلِلّهِ وارد شده .*

تبلیغات
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۴ فروردين ۰۰، ۱۶:۰۲ - زیاده متابعین
    good luck
نویسندگان
پیوندها

۱۴ مطلب با موضوع «سروده های دیگران» ثبت شده است

قلبى شکست و دورو برش را خدا گرفت

 

 

قلبى شکست و دورو برش را خدا گرفت

نقاره مى‏زنند...  مریضى شفا گرفت

دیدى که سنگ در دل آئینه آب شد

دیدى که آب حاجت آئینه را گرفت

خورشیدى آمد و به ضریح تو سجده کرد

اینجا براى صبح خودش روشنا گرفت

پیغمبرى رسید در این صحن پر ز نور

در هر رواق خلوت غار حرا گرفت

از آن طرف فرشته‏اى از آسمان رسید

پروانه وار گشت و سلام مرا گرفت

زیر پرش نهاد و به سمت خدا پرید

تقدیم حق نمود و سپس ارتفاء گرفت

چشمى کنار اینهمه باور نشست و بعد

عکسى به یادگار از این صحنه‏ها گرفت

دارم قدم قدم به تو نزدیک مى‏شوم

شعرم تمام فاصله‏ها را فرا گرفت

دارم به سمت پنجره فولاد مى‏روم

                                                                      جایى که دل شکت و مریضى شفا گرفت

 

                 heartمیلاد امام رضا بر همه شما عزیزان مبارک بادheart

باد و باران


یک شب به کنج غمکده ، با خاطری حزین

اندوه ، همزبانم و ، آلام همنشین

شب های سرد آخر پاییز و از برون

باران و باد و غرش توفان سهمگین

باد مهیب ، نعره زد و شیشه ها شکست

باران ز سقف ریخت گل و لای بر زمین

کردم هزار لعنت ، برخشم و قهر آن

گفتم هزار نفرین بر راه و رسم این

ناگاه ، دلربای من ، از ره فرا رسید

گویی رسید در دل اسفند ، فروردین

آشفته موی و جامه گل آلود و خشمناک

از جور باد وباران ، آن ماه نازنین

آمد کنار آتش و تن را برهنه کرد

چون خرمن شکوفه و چون بار یاسمین

از شیشه ی شکسته درین لحظه باد سخت

بر روی شمع لرزان افشاند آستین

کردم هزار بار به باران دعای خیر

گفتم هزار مرتبه بر باد ، آفرین

 

« فریدون مشیری »

امام زمان


از نیام غیبتت بیرون درآ

 

 

ای به دستت تیغ تیز ذوالفقار

سبز پوش سرزمین انتظار

 

 

وارث محراب و خون صبحگاه

انعکاس ناله های قعر چاه

 

وارث دروازه های نیم سوز

گریه های صبح و شام و نیم روز

 

وارث خون دل و تابوت و تیر

کیسه های نان و رطب را باز گیر

 

زخم دار نیم روز کزبلا

نوحه خوان غربت خون خدا

 

وارث مشک و فرات و دستها

ره گشای راه در بن بستها

 

وارث تشت طلا و چوب و لب

صوت قرآن و تنور و نیمه شب

 

با غل و زنجیر و زندان آشنا

هم قفس در بند با موسی الرضا (ع)

 

آشنای قبرهای بی نشان

هم نوا با گریه های مادران

 

کی ز ماذن می رسد فریاد تو

وای بر ما گر نباشد یاد تو

 

وای بر ما خستگان بی شکیب

گر نی جوشیم با «امن یجیب »

 

وای بر ما رهروان نیمه راه

گر نمی آید ز سینه سوز و آه

 

باقی حق در زمین و آسمان

آیه های لن ترانی را مخوان

 

بی لهیب سینه هامان طور نیست

شاممان را تا طلوعت نور نیست

 

بی فروغت روزهامان تیره ماند

چشمها بر آستانت خیره ماند

 

زخمهای شیعیان سر باز کرد

غربتی دیرینه را آغاز کرد

 

عشق را آغاز و انجامی نماند

از مسلمانی بجز نامی نماند

 

در غروب روشناییها مانده ایم

از رواق سامرا جا مانده ایم

 

قلب ما در سینه پرپر می زند

نیمه شبها حلقه بر در می زند

 

ما و دستی کوته و دامان تو

جان بکف آماده فرمان تو

 

با حسین از کربلا آغاز کن

عقده های شیعیان را باز کن

 

چشمها را رخصت پرواز ده

بار دیگر عشق را آواز ده

 

تیغ قهر و انتقام کبریا

از نیام غیبتت بیرون درآ

 

بعد عمری انتظار و انتظار

در بقیع سینه هامان پا گذار

آفتاب پرست


در خانه خود نشسته ام ناگاه

مرگ آید و گویدم زجا برخیز

این جامه عاریت به دور افکن

وین باده جانگزا به کامت ریز

خواهم که مگر ز مرگ بگریزم

می خندد و می کشد در آغوشم

پیمانه ز دست مرگ می گیرم

می لرزم و با هراس می نوشم!

آن دور، در آن دیار هول انگیز

بی روح،فسرده،خفته در گورم

لب بر لب من نهاده کژدم ها

بازیچه مورم و طعمه مورم

در ظلمت نیمه شب، که تنها مرگ

بنشسته به روی دخمه ها بیدار

وامانده مار و مور و کژدم را

می کاود و زوزه می کشد کفتار

روزی دو به روی لاشه غوغایی ست

آنگاه، سکوت می کند غوغا

روید ز نسیم مرگ خاری چند

پوشد رخ آن مغاک وحشت زا

سالی نگذشته استخوان من

در دامن گور خاک خواهد شد

وز خاطر روزگار بی انجام

این قصه دردناک خواهد شد

ای رهگذران وادی هستی!

از وحشت مرگ می زنم فریاد

بر سینه سرد گور باید خفت

هر لحظه به مار بوسه باید داد!

ای وای چه سرنوشت جانسوزی

اینست حدیث تلخ ما ،این است

ده روزه عمر با همه تلخی

انصاف اگر دهیم شیرین است

از گور چگونه رو نگردانم؟

من عاشق آفتاب تابانم

من روزی اگر به مرگ رو کردم

از کرده خویشتن پشیمانم

من تشنه این هوای جان بخشم

دیوانه این بهار و پاییزم

تا مرگ نیامدست برخیزم

در دامن زندگی بیاویزم

« فریدون مشیری »