داستانک زنجیره وار
- يكشنبه مهر ۱۶ ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ب.ظ
- ۰ نظر
بعد از ظهر رفتم خرید ، به خودم گفتم برنامه ریزی که کردی برای دخل و خرجت یادت نره ! ولی آخه مگه زن جماعت برنامه مرنامه حالیش هست ؟! اگه تمام ثروت دنیا رو هم داشته باشه وقت برگشتن از خرید ، دخترک کبریت فروش خواهد شد .
بله خلاصه هنگام بازگشت ، با صحنه ای خطرناک مواجه شدم ، دو تا ماشین در نهایت خونسردی خوردن بهم . من در حال رد شدن از خیابون بودم ، نگاهشون کردم و خندیدم ، یک لحظه به خودم اومدم و دیدم وای دماغم نزدیک دماغ یه خانم محترم هست ، نزدیک بود بنده هم با این خانم بهم بخوریم ولی اینبار نه با نهایت خونسردی ، چون باز هم زن جماعت در اینگونه مواقع ببخشید و از عمد نبود حالیش نیست و با فریاد و لنگه کفش پذیرایی خواهی شد .
من در واقع با به خود آمدن به موقع جلوی یک مصیبت بزرگ را گرفتم وگرنه این تصادفات به صورت زنجیره وار ادامه داشت ! می پرسید چگونه ؟ برایتان میگویم .
من به اتفاقی که برای آن بندگان خدا افتاد ، خندیدم ، اگر این اتفاق برای خودم هم می افتاد دیگری پیدا میشد که از من بخندد و نفر دیگر از آن دیگری و این زنجیره همانطور ادامه می یافت تا یکی با حالت نگرانی بگوید خدا را شکر که اتفاقی برایشان نیفتاد به خیر گذشت
ضرب المثلها در این زمینه فراوانند .
از ماست که بر ماست .
از هر دست بدهی از همان دست میخوری.
و آنچه را برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند و .....
خلاصه کلام گاهی اوقات برای پایان دادن به بعضی اتفاقات ناخوشایند بهتر است که یک نفر پیدا شود و در جایی خداوند را شاکر باشد ، بیا از خودمان شروع کنیم و در واقع خودمان پایان دهنده بدیها باشیم .
خدایا شکرت که از این بدتر نشد.....